ادامه ی حرفهای پدر پولدار:
"اگر درسهای زندگی رو خوب یاد بگیری، درست عمل خواهی کرد. وگرنه زندگی به هل دادن تو ادامه میده. مردم (در این شرایط) دو کار انجام میدن، بعضی ها فقط اجازه میدن که زندگی هلشون بده. بقیه عصبانی میشن و فشار رو برمیگردونن. اما اونا فشار رو به سمت رئیسشون، شغلشون، شوهرشون و یا همسرشون برمیگردونن. اونا نمیدونن که این زندگیه که داره هلشون میده."
متوجه نمیشدم که او درباره ی چه چیزی حرف میزند.
"زندگی همه ی ما رو هل میده، بعضی ها تسلیم میشن، بقیه سر جنگ برمیدارن. تعداد کمی هم درسها رو یاد میگیرن و حرکت میکنن. اینا فشار زندگی رو می پذیرن و ازش استقبال میکنن. اغلب مردم تسلیم میشن و تعداد کمی از اونا مثل تو باهاش می جنگن. "
پدر پولدار ایستاد و پنجره ی چوبی کهنه را در حالی که قژقژ میکرد، بست.
"اگر این درس رو یاد بگیری، تبدیل به یک مرد جوان خردمند، ثروتمند و شاد خواهی شد. در غیر اینصورت، عمرت صرف این میشه که شغلت، حقوق پایینت و رئیست رو به خاطر مشکلاتی که داری، مقصر بدونی و اونا رو سرزنش کنی. زندگیت رو میگذرونی به امید اون فرصت بزرگی که میاد و تمام مشکلات مالی تو رو حل میکنه."
پدر پولدار به من نگاهی انداخت تا ببیند آیا هنوز به حرفهایش گوش می کنم یا نه. نگاه ما به هم افتاد. به یکدیگر خیره شدیم، جریانهایی از ارتباط از طریق چشمهایمان بین ما برقرار شد. در نهایت، لحظه ای که آخرین پیامش را درک کردم، نگاهم را از او دزدیدم. میدانستم که حق با اوست. من میخواستم یاد بگیرم، و داشتم او را سرزنش میکردم. داشتم میجنگیدم.
پدر پولدار ادامه داد :
"و اگر جزو اون دسته آدمهایی هستی که شهامت ندارن، هربار که زندگی هلت میده، تسلیم میشی. اگر همچین آدمی باشی، همه ی زندگیت رو بگونه ای میگذرونی که برات امن و بی خطر باشه. همیشه کارهای درست رو انجام میدی، خودت رو در مقابل رویدادهایی محافظت میکنی که هرگز اتفاق نمی افتن. و آخر کار، مثل یه آدم پیر خسته و ملول، خواهی مرد. دوستان بسیار زیادی خواهی داشت که واقعا تو رو دوست دارن، چون تو آدم خوب و سخت کوشی هستی. تو با انجام کارهای درست همه ی عمرت رو صرف ایمن نگه داشتن خودت کردی. اما حقیقت اینه که تو اجازه دادی فشار زندگی تو رو مطیع و فرمانبردار کنه. در اعماق وجودت از ریسک کردن هراس داشتی. واقعا میخواستی که پیروز باشی، اما ترس از شکست بسیار بزرگتر از هیجان پیروزی بوده. در اعماق درونت، خودت و تنها خودت خواهی فهمید که تمام تلاشت رو نکردی. خودت انتخاب کردی که محتاط باشی."
نگاه ما دوباره با هم برخورد کرد. برای ده ثانیه به هم چشم دوختیم و تا پیامش را درک نکردم، نگاهم را برنگرداندم.
"پس شما داشتین منو هل میدادین."
پدر پولدار لبخند زنان گفت: "بعضی ها ممکنه اینطوری بگن، ولی من میگم که فقط داشتم طعم زندگی رو بهت می چشوندم."
پرسیدم : "چه طعمی از زندگی رو؟ "
پدر پولدار: " شما پسرا اولین کسانی هستین که تابحال از من درخواست کردن تا پول درآوردن رو یادشون بدم. من بیش از 150 کارمند دارم و هیچکدوم از اونا از من نپرسیدن که در مورد پول چی میدونم. اونا از من شغل و چک حقوق میخوان. اما هرگز نمیخوان که در مورد پول به اونا آموزش بدم. بنابراین اغلب اونا بدون اینکه واقعا متوجه بشن که دارن برای چی کار میکنن، همه عمرشون رو صرف کار کردن برای پول میکنن."
من آنجا نشسته بودم و مشتاقانه گوش میکردم.
پدر پولدار: "بنابراین وقتی مایک بهم گفت که شما میخواین پول درآوردن رو یاد بگیرین، تصمیم گرفتم روشی رو طراحی کنم که بسیار نزدیک به زندگی واقعی باشه. میتونستم اونقدر حرف بزنم که کبود بشم، اما شما هیچی نمی شنیدین. پس اجازه دادم تا زندگی کمی هلتون بده تا بتونین حرفهای منو بشنوین. بخاطر همینه که فقط بهتون 10 سنت پرداخت میکردم."
پرسیدم: "خب من از اینکه فقط برای 10سنت در ساعت کار کردم، چه درسی گرفتم؟ اینکه شما آدم پستی هستین و کارگراتون رو استثمار می کنین؟ "
پدر پولدار به عقب تکیه داد و از ته دل خندید. سرانجام بعد از اینکه خنده اش تمام شد، گفت: "تو میتونی دیدگاهت رو بهتر تغییر بدی. دست از سرزنش کردن من بردار و فکر نکن که مشکل منم. اگر فکر کنی که مشکل منم، مجبوری منو تغییر بدی. اگر متوجه بشی که مشکل خودتی، بنابراین میتونی خودت رو تغییر بدی. چیزی یاد بگیری و عاقل و دانا بشی. اغلب مردم میخوان که همه مردم دنیا تغییر کنن بجز خودشون. بذار بهت بگم که آسون تره خودت رو تغییر بدی تا دیگران رو. "
گفتم: "متوجه نمیشم"
پدر پولدار که داشت بی طاقت میشد گفت: " بخاطر مشکلاتت منو سرزنش نکن."
" اما شما فقط به من 10 سنت پرداخت می کنین"
پدر پولدار لبخند زنان گفت: "خب از این چی یاد میگیری؟ "
با پوزخندی شیطنت آمیز گفتم: "که شما آدم پستی هستین"
پدر پولدار گفت: "میبینی ، فکر میکنی که مشکل منم."
گفتم: "اما خب، هستین"
گفت: "بسیار خوب، به این طرز فکر ادامه بده، و هیچی یاد نخواهی گرفت. همینطوری فکر کن که مشکل منم و بعد چه انتخابهایی خواهی داشت؟ "
گفتم: " خب، اگر شما بیشتر به من پرداخت نکنین یا بیشتر بهم احترام نذارین و به من پول درآوردن رو یاد ندین، من این کار رو رها میکنم."
پدر پولدار گفت: "خب، همین کار رو بکن. و این کاریه که اغلب مردم انجام میدن. کار رو رها میکنن و دنبال یه شغل جدید میگردن. دنبال یه فرصت بهتر و حقوق بالاتر. درواقع فکر میکنن که یه شغل جدید یا حقوق بیشتر، مشکل رو حل میکنه. در اغلب موارد، مشکل حل نمیشه."
پرسیدم: "پس چی مشکل رو حل میکنه؟ فقط همین ساعتی 10 سنت بی ارزش رو بگیرم و لبخند بزنم؟ "
پدر پولدار لبخند زد و گفت: "این کاریه که بقیه مردم انجام میدن. فقط یک چک حقوق رو قبول میکنن درحالیکه میدونن خودشون و خانواده شون با مشکلات مالی دست به گریبان خواهند شد. اما همه کاری که اونا انجام میدن اینه که منتظر افزایش حقوق باشن و فکر میکنن که پول بیشتر مشکلشون رو حل میکنه. اغلب اونا اینو میپذیرن و برخی کار دوم گیر میارن و سخت تر کار می کنن، اما باز هم با پذیرفتن یک چک حقوق کوچیک دیگه."
من نشسته بودم، به زمین خیره شده بودم و کم کم داشتم درسی را که پدر پولدار میداد، متوجه میشدم. می توانستم حس کنم که این طعمی از زندگیست. سرانجام، نگاهم را بالا آوردم و دوباره پرسیدم:
"پس چی مشکل رو حل میکنه؟"
درحالیکه آرام به سرم ضربه می زد، گفت: "این مشکل رو حل میکنه؛ همین چیزی که بین دو تا گوشت هست."
در آن لحظه بود که پدر پولدار آن دیدگاه محوری اش را، که کارمندانش و پدر فقیر من را از او متمایز میکرد، با من در میان گذاشت. دیدگاهی که درنهایت او را به سمتی هدایت کرد که توانست یکی از ثروتمندترین مردان هاوایی بشود. حال اینکه پدر بسیار تحصیل کرده اما فقیر من، همه زندگی اش را با مشکلات مالی درگیر بود. همان دیدگاه منحصر بفرد بود که همه تفاوتها را در طول دوره زندگی ایجاد کرده بود.
پدر پولدار این دیدگاه را که من به آن درس شماره ی یک میگویم، بارها و بارها تکرار کرد:
فقرا و طبقه ی متوسط برای پول کار میکنند. ثروتمندان پول را برای خودشان به کار میگیرند.
در آن صبح آفتابی شنبه، من داشتم دیدگاهی را فرا میگرفتم که کاملا متفاوت بود از آنچه تاکنون پدر فقیرم به من آموزش داده بود. در سن 9 سالگی فهمیدم که هر دو پدر از من میخواهند که بیاموزم. هر دو پدر مرا تشویق به تحصیل میکردند. اما نه یک موضوع واحد را.
پدر بسیار تحصیل کرده ام پیشنهاد میداد که همان راهی را بروم که خودش رفته بود:
"پسرم، ازت میخوام که سخت درس بخونی و نمرات خوب بگیری تا بتونی یه شغل امن و بیخطر، در یک شرکت بزرگ پیدا کنی و اطمینان حاصل کن که مزایای خوبی داشته باشه."
پدر پولدارم از من میخواست یاد بگیرم که کارکرد پول چگونه است تا بتوانم آنرا برای خودم به کار بگیرم. و اینها درسهایی هستند که من در طول دوره حیاتم از هدایت ها و راهنمایی های زندگی خواهم آموخت، نه داخل کلاس درس.
پدر پولدار درس اول را اینگونه ادامه داد:
"من خوشحالم که تو از کار کردن برای ساعتی 10 سنت، خشمگین شدی. اگر عصبانی نمیشدی و با شادی اون رو می پذیرفتی، مجبور بودم بهت بگم که نمیتونم چیزی یادت بدم. همینطور که میبینی، یادگیری واقعی انرژی لازم داره، میل واشتیاق سوزان لازم داره. خشم بخش بزرگی از این فرموله. برای پدید اومدن اشتیاق، عشق و خشم باهم ترکیب شدن. وقتی که بحث پول به میون میاد، اغلب مردم نمیخوان دست به ریسک بزنن و دوست دارن احساس امنیت کنن. بنابراین اشتیاق نیست که اونا رو هدایت می کنه، ترسه که هدایتشون می کنه. "
پرسیدم : " پس به این دلیله که اونا شغلی رو با بهای کم می پذیرن؟ "
پدر پولدار گفت: "بله، برخی از مردم میگن چون من به اندازه ی کمپانی کشت و زرع شکر یا دولت حقوق نمیدم، دارم اونا رو استثمار میکنم. ولی من میگم مردم خودشون، خودشون رو استثمار میکنند. این ترس خودشونه، نه من. "
پرسیدم: "اما فکر نمی کنین که باید بیشتر بهشون پرداخت کنین؟"
"مجبور نیستم، بعلاوه پول بیشتر، مشکل رو حل نمی کنه، به پدر خودت نگاه کن. اون کلی پول درمیاره و هنوزم نمی تونه صورتحساب هاشو پرداخت کنه. اغلب مردم اینطورین که هر چی پول بیشتری دریافت کنن، بیشتر زیر بار بدهی میرن.
درحالیکه لبخند میزدم، گفتم: " پس بخاطر همین بود که 10 سنت در ساعت بهم میدادین. این بخشی از درس بود."
پدر پولدار لبخند زنان گفت: "درسته، میبینی؟ پدرت به مدرسه رفت و تحصیلات عالی کسب کرد و تونست شغلی با حقوق بالا بدست بیاره. اما چون اون در مدرسه هرگز چیزی در مورد پول یاد نگرفته، هنوز مشکلات مالی داره. بعلاوه او به کار کردن برای پول اعتقاد داره."
پرسیدم: "شما ندارین؟"
پدر پولدار گفت: " نه، نه واقعا. اگر میخوای کار کردن برای پول رو یاد بگیری، پس در مدرسه بمون. اونجا جای فوق العاده ای برای یادگیری اون کاره. اما اگر میخوای یاد بگیری که چطور پول رو برای خودت بکار بگیری، من اونو بهت آموزش میدم. اما فقط اگر واقعا میخوای که یاد بگیری."
پرسیدم: "همه نمیخوان یاد بگیرن؟ "
پدر پولدار گفت: "نه، حقیقتا بخاطر اینکه آسونتره یاد بگیری چطور برای پول کار کنی. بخصوص اگر مواقعی که بحث پول به میون میاد، ترس حس اصلی و اولیه شما باشه."
در حالیکه اخم هام توی هم رفته بود، گفتم: " متوجه نمی شم"
"فعلا نگران اون نباش، فقط بدون این ترسه که بیشتر مردم رو به کار کردن وا میداره، ترس از نپرداختن قبض هاشون، ترس از اخراج شدن، ترس از اینکه پول کافی نداشته باشن، ترس از دوباره شروع کردن. اینا هزینه تحصیل کردن برای یادگیری یک حرفه یا تجارته و در ادامه کار کردن برای پول. اغلب مردم برده پول میشن و بعد از دست رئیسشون عصبانی میشن."
پرسیدم: " آیا یادگیری اینکه چطور پول رو برای خودمون بکار بگیریم، یک دوره آموزشی کاملا متفاوته؟"
پدر پولدار پاسخ داد: " کاملا، کاملا "
در آن صبح شنبه ی زیبای هاوایی، ما در سکوت نشسته بودیم. الان دوستانم لیگ کوچک بیس بالشان را شروع کرده اند. اما حالا به دلایلی من شکرگزار بودم که تصمیم گرفته بودم برای ساعتی 10 سنت کار کنم. حس می کردم دارم چیزهایی یاد میگیرم که دوستانم در مدرسه یاد نمی گرفتند.
پدر پولدار گفت: " من به قولم عمل کردم. از خیلی وقت پیش آموزش دادن به شما رو شروع کردم. توی سن 9 سالگی شما مزه ی کار کردن برای پول رو چشیدین. فقط کافیه ماه گذشته ی خودت رو در پنجاه سال ضرب کنی و این ایده به ذهنت خواهد رسید که اکثر مردم عمرشون رو صرف چی می کنن."
من گفتم: "وحشتناکه ! "
پدر پولدار گفت: " اگر انتخاب کنی که برای پول کار کنی، به این معنیه که زندگیت شبیه بیشتر مردم میشه. و چه حسی داشتی وقتی خانم مارتین برای سه ساعت کار کردن، سه سکه 10 سنتی کف دستت میانداخت؟ "
من گفتم: " حس میکردم کافی نیست. تقریبا هیچی به نظر نمی رسید. ناامید بودم"
پدر پولدار: " و این دقیقا مثل حسی هست که بیشتر کارمندان وقتی به چک حقوقیشون نگاه میکنن، دارن. بخصوص وقتی که مالیات و سایر کسورات ازش بیرون کشیده شده. حداقل تو صددرصدش رو گرفتی.
با شگفتی پرسیدم: "منظورتون اینه که بیشتر کارگران همه حقوقشون، بهشون پرداخت نمیشه؟"
پدر پولدار با هیجان و تأکید گفت: "نه ! دولت همیشه اول سهم خودش رو میگیره.
من پرسیدم: "چطور اینکارو انجام میده؟"
پدر پولدار گفت: "مالیاتها. وقتی پول در میاری مالیات میدی، وقتی پول خرج می کنی مالیات میدی، وقتی پس انداز میکنی مالیات میدی، وقتی می میری مالیات میدی!"
پرسیدم: "چرا مردم اجازه میدن که دولت اینکارو باهاشون بکنه؟"
پدر پولدار با لبخند گفت: " پولدارها اجازه نمیدن. فقرا و طبقه متوسط اینکارو انجام میدن. باهات شرط می بندم که درآمد من بیشتر از پدرت هست، درحالیکه اون بیشتر مالیات می پردازه.
من پرسیدم: "چه جوری میتونه اینطور باشه؟"
بعنوان یک پسربچه 9 ساله، این مسأله برایم قابل درک نبود که چطور بعضی ها اجازه میدهند دولت با آنها چنین کاری را بکند. پدر پولدار آنجا در سکوت نشسته بود، حدس میزنم او میخواست که من بجای وراجی کردن، به حرفهایش گوش کنم.
بالاخره آرام گرفتم. آنچه را که می شنیدم، دوست نداشتم. میدانستم که پدرم همیشه از مالیاتهای زیادی که پرداخت میکند، گله مند است، اما واقعا کاری درباره ی آن انجام نمی داد. آیا زندگی دارد او را هل می دهد؟ (یعنی دارد به او فشار وارد می کند؟)
پدر پولدار به آرامی و در سکوت روی صندلی اش تکانی خورد و به من نگاه میکرد. پرسید:
"برای یادگیری آماده ای؟"
من سرم را آهسته به نشانه تأیید تکان دادم.
پدر پولدار: "همونطور که گفتم، چیزهای زیادی برای یادگرفتن هست. اینکه یاد بگیری چطور پول رو برای خودت بکار بگیری، یک آموزش مادام العمره. اغلب مردم چهار سال به دانشگاه میرن و تحصیلاتشون تموم میشه. من میدونم که آموختن در مورد پول درتمام طول عمرم ادامه خواهد داشت. حقیقتا بخاطر اینکه هر چی بیشتر یاد بگیرم، میفهمم که چیزهای بیشتری هست که باید بدونم.
اونا موضوع اصلی رو یاد نمی گیرن. اونا میرن سر کار، چک حقوقشون رو دریافت میکنن، چکهاشون رو پاس میکنن و همین. بعلاوه متعجب هم هستن که چرا مشکلات مالی دارن. بعد، اونا فکر میکنن پول بیشتر مشکلشون رو حل میکنه. تعداد کمی هم متوجه میشن که مشکل، فقدان تحصیلات مالیشون هست. "
من که گیج شده بودم، پرسیدم: "پس پدر من بخاطر اینکه چیزی در مورد پول یاد نگرفته، مشکلات مالیاتی داره ؟"
پدر پولدار گفت: "ببین، مالیات ها فقط یک بخش کوچیک از آموختن این مسأله هستن که چطور پول رو برای خودت بکار بندازی. امروز من فقط میخوام بدونم که آیا هنوز برای آموختن در مورد پول مشتاق هستی یا نه؟ اغلب مردم اینگونه نیستن. اونا میخوان به مدرسه برن، یه حرفه ای یاد بگیرن، با کارشون خوش باشن و پول زیادی در بیارن. یک روز اونا از خواب بیدار میشن، درحالیکه مشکلات مالی بسیار زیادی دارن و بعد اونا نمیتونن کار کردن رو متوقف کنن. این هزینه ی این هست که فقط یادبگیری چطور برای پول کار کنی، بجای اینکه یادبگیری چطور پول رو برای خودت به کار بگیری."
و بعد پرسید: "بنابراین، آیا هنوز برای یادگرفتن، اشتیاق داری؟"
با حرکت سرم تایید کردم.
پدر پولدار گفت: "خوبه، حالا برگرد سر کارت. این بار، من به تو هیچی پرداخت نمیکنم."
من با حیرت پرسیدم: "چی ؟؟؟"
پدر پولدار: "شنیدی چی گفتم. هیچی. تو همون سه ساعت شنبه ها رو کار میکنی. اما اینبار ساعتی ده سنت بهت پرداخت نمیشه. تو خودت گفتی که میخوای یادبگیری چطور برای پول کار نکنی. پس منم پولی بهت پرداخت نمیکنم."
نمی توانستم آنچه را که می شنیدم باور کنم.
پدر پولدار: "من همین صحبت ها رو با مایک هم کرده ام. اون الان داره مجانی کار میکنه. گردگیری میکنه، قوطی های محصولات رو میچینه. بهتره که عجله کنی و برگردی اونجا."
فریاد زدم : "این منصفانه نیست، باید یه چیزی پرداخت کنین."
پدر پولدار: "خودت گفتی میخوای یاد بگیری. اگه الان اینو یاد نگیری، مثل همون دو زن و اون مرد مسنی خواهی شد که در دفتر من نشستن و برای پول کار میکنن و امیدوارن که من اخراجشون نکنم. یا مثل پدرت کلی پول در بیاری و آخرش تا سر توی بدهی فرو بری. به امید اینکه پول بیشتر مشکلت رو حل می کنه. اگر این چیزیه که میخوای، من برمیگردم به همون معامله اولمون، یعنی پرداخت ساعتی 10 سنت. یا تو میتونی همون کاری رو بکنی که اکثر مردم انجام میدن. شکایت کنی که حقوقت کافی نیست، کارت رو ترک کنی و بگردی دنبال یه شغل دیگه."
پرسیدم: "اما خب، … چیکار کنم ؟"
پدر پولدار به سرم ضربه ی آرامی زد و گفت: "از این استفاده کن. اگر ازش درست استفاده کنی، بزودی ازم ممنون خواهی شد که یک فرصت در اختیارت قرار دادم و تبدیل به یک مرد ثروتمند میشی."
من آنجا ایستاده بودم، در حالیکه باورم نمیشد با چه معاملهی غیر منصفانه ای توافق کرده بودم. من اینجا آمدم تا درخواست افزایش حقوق بکنم و حالا به من می گفتند که مجانی به کارم ادامه بدهم.
پدر پولدار دوباره به سرم نواخت و گفت: "از این استفاده کن. حالا برو بیرون و برگرد سر کارت."
درس : پولدارها برای پول کار نمیکنند.
من به پدرم نگفتم که چیزی به من پرداخت نمی کنند. او متوجه نمیشد و من هم نمیخواستم سعی کنم چیزی را برایش تشریح کنم که خودم هم بدرستی نفهمیده بودم.
من و مایک برای سه هفته دیگر هم، هر شنبه سه ساعت مجانی کار کردیم.
دیگر کار اذیتم نمی کرد و کارهای روزمره آسانتر شده بود. فقط بازی بیس بالی که از دست داده بودم و این موضوع که نمی توانستم از عهده خرید کتابهای کمیک بر بیایم، رنجم میداد.
ظهر هفته سوم پدر پولدار به فروشگاه آمد. صدای ماشینش را شنیدیم که وارد محوطه پارکینگ شد و تلق تلق کنان خاموش شد. او وارد فروشگاه شد و خانم مارتین را بغل کرد و با او سلام و احوالپرسی کرد. بعد از اینکه از اوضاع و احوال فروشگاه با خبر شد، به سمت فریزر بستنی ها رفت. دو بستنی برداشت. پول آنها را حساب کرد و به من و مایک با اشاره ای گفت : "بیاین بریم قدم بزنیم پسرا"
با رد شدن از لابه لای چند ماشین از خیابان عبور کردیم و از عرض یک زمین چمن بزرگ که تعدادی بزرگسال در آن مشغول بازی بیس بال بودند، گذشتیم و کمی دورتر از زمین روی یک نیمکت نشستیم. او بستنی ها را به من و مایک داد و پرسید: "اوضاع چطوره بچه ها ؟"
مایک گفت: "خوبه"
من هم با سر تایید کردم.
پدر پولدار پرسید: "هنوز هیچی یاد نگرفتین؟"
من و مایک به هم نگاه کردیم. شانه هایمان را بالا انداختیم و همراه با هم سر تکان دادیم.
اجتناب کردن از یکی از بزرگترین تله های زندگی
پدر پولدار:
"خب، شما پسرا بهتره که فکرتون رو بکار بندازین. شما در آستانهی یکی از بزرگترین درسهای زندگی هستین. اگر درس رو خوب یادبگیرین، از یک عمر زندگی همراه با آزادی و امنیت زیاد، لذت خواهید برد. اگر درس رو یاد نگیرین، منتهی میشین به آدمهایی مثل خانم مارتین و خیلی از کسانی که الان دارن توی این پارک بیس بال بازی میکنن. اونا سخت کار میکنن، چسبیدن به توهمی به اسم امنیت شغلی، چشم دوختن به سه هفته تعطیلات آخر هر سال و یک مستمری ناچیز بازنشستگی بعد از چهل و پنج سال کار. اگر این شما رو به وجد میاره، من به شما افزایش حقوقی معادل 25 سنت در ساعت میدم."
من طلبکارانه گفتم: "اما اینا آدمهای سخت کوشی هستن. شما دارین اونا رو مسخره میکنین؟"
لبخندی بر چهره ی پدر پولدار نشست و گفت: "خانم مارتین مثل مادر منه. من هیچوقت همچین ظلمی نمیکنم. شاید ظالم به نظر برسم، چون دارم بهترین تلاشم رو میکنم تا به شما پسرا چیزی رو نشون بدم. میخوام دیدگاهتون رو وسیع کنم تا شما بتونین یه چیزهایی رو ببینین. چیزهایی رو که اغلب مردم به این دلیل که دیدگاهشون بسیار محدوده، امکان دیدنشون رو ندارن. بیشتر مردم تله ای رو که در اون گرفتار هستن، نمی بینن. "
من و مایک درحالی که به حرفهایش تردید داشتیم، آنجا نشسته بودیم. او ظالم به نظر می رسید، با این وجود میتوانستیم حس کنیم که بیصبرانه میخواهد ما از چیزی آگاه شویم.
پدر پولدار با لبخندی گفت: "اون 25 سنت در ساعت خوب به نظر نمی رسه؟ باعث نمی شه قلبتون کمی تندتر بزنه؟"
سرم را به علامت "نه" تکان دادم. اما آن پیشنهاد واقعا ضربان قلبم را تندتر کرده بود. بیست و پنج سنت در ساعت پول بسیار زیادی برای من بود.
پدر پولدار با لبخند شیطنت آمیزی گفت : "بسیار خوب، من ساعتی 1 دلار به شما پرداخت میکنم."
حالا قلبم داشت از ضربان منفجر میشد. مغزم داشت فریاد میکشید که : "قبوله، … قبوله"
چیزی را که میشنیدم باورم نمیشد. با اینحال باز هم چیزی نگفتم.
پدر پولدار گفت: "باشه، ساعتی دو دلار"
مغز و قلب کوچک 9 ساله ی من داشتند منفجر می شدند. بهرحال سال 1956 بود و دریافت ساعتی 2 دلار، من را تبدیل به ثروتمندترین بچهی دنیا میکرد. تصور درآوردن یکچنین پولی را هم نمی توانستم بکنم. میخواستم بگویم بله. میخواستم که بپذیرم. میتوانستم یک دوچرخه جدید را مقابل چشمانم ببینم. یک جفت دستکش بیس بال جدید و ستایش دوستانم، وقتی که برق پولهایم را به آنها نشان بدهم. بعلاوه ی اینها، جیمی و بقیه دوستان پولدارش، هرگز نمی توانستند دوباره مرا فقیر بخوانند.
اما به طریقی دهانم در سکوت ماند. شاید مغزم آنقدر داغ کرده بود که فیوز سوزانده بود. اما در اعماق درونم به طرز وحشتناکی ساعتی دو دلار را میخواستم.
بستنی آب میشد و از دستم پایین میچکید. چوب بستنی خالی بود و زیر پایم ترکیبی از وانیل و شکلات ریخته بود که مورچه ها داشتند لذتش را می بردند.
پدر پولدار داشت به دو پسری نگاه می کرد که با چشمانی گشاد و مغزی خالی، به او خیره شده بودند. او میدانست که دارد ما را آزمایش میکند و میدانست که بخشی از احساس ما میخواهد که پیشنهاد را بپذیرد. او میدانست که نفس هر انسانی یک بخش ضعیف و نیازمند دارد که میتوان آنرا خرید. او همچنین میدانست که نفس هر انسانی یک بخش قوی دارد که پر از عزم راسخ است و هرگز نمیتوان آنرا خرید. فقط این سوال برایش وجود داشت که (در مورد ما) کدام یک قوی تر است.
او در زندگی اش هزاران نفس را اینگونه آزموده بود. او هر زمان که کسی برای مصاحبه شغلی به او مراجعه میکرد، نفسش را می سنجید.
پدر پولدار : "بسیار خوب، ساعتی 5 دلار"
ناگهان سکوتی درونم حکمفرما شد. شرایط تغییر کرد. پیشنهاد آنقدر بزرگ بود که مسخره به نظر میرسید. حتی تعداد بزرگسالانی که در سال 1956 بیش از 5 دلار در ساعت درآمد داشته باشند، زیاد نبود. وسوسه ها ناپدید شدند و آرامش درونم برقرار شد. به آرامی بسمت چپ برگشتم و به مایک نگاه کردم. او هم به من نگاه کرد. آن بخش ضعیف و نیازمند وجودم ساکت بود و بخشی از من که قابل خرید نبود، غلبه کرده بود. یک آرامش و یقین در مورد پول وارد مغز و روحم شده بود. میدانستم که مایک هم به چنین نقطه ای رسیده است.
پدر پولدار به نرمی گفت: "خوووبه، اغلب مردم یک قیمتی دارن. و قیمتی که اونا دارن، بخاطر وجود احساسات انسانی هست بنام ترس و حرص. در ابتدا ترس از بی پول شدن ما رو برمی انگیزه که سخت کار کنیم. و بعد به مجرد اینکه ما اون چک حقوق رو دریافت می کنیم، حرص و امیال، ما رو به این فکر میندازن که پول چه چیزهای فوق العاده ای رو میتونه بخره. سپس الگو شکل می گیره."
من پرسیدم: "کدوم الگو؟"
پدر پولدار: "الگوی بیدار شدن، سرکار رفتن، صورتحسابها رو پرداخت کردن، بیدار شدن، سرکار رفتن، صورتحسابها رو پرداخت کردن، … سپس زندگی اونا تا ابد بوسیله دو حس ترس و حرص اداره میشه. به اونا پول بیشتری پیشنهاد بده و اونا حلقه رو تکرار می کنن و البته با افزودن به خرج هاشون. این چیزیه که من بهش میگم رقابت بیحاصل.
مایک پرسید: "راه دیگه ای هم هست؟"
پدر پولدار گفت: "بله، اما فقط آدمهای کمی هستن که اونو پیدا میکنن."
مایک پرسید: "و اون راه چیه ؟"
پدر پولدار گفت: "اون چیزیه که من امیدوارم شما پسرا حین کار کردن برای من، و آموزش دیدن از من، بهش برسین. به این دلیل بود که همه شکل های پرداخت رو پیشنهاد دادم."
مایک پرسید: "هیچ راهنمایی نمی کنین؟ ما یه جورایی از سخت کار کردن خسته شدیم. بخصوص مجانی."
پدر پولدار گفت: "بسیار خوب، اولین قدم اینه که شما راستش رو بگین."
من گفتم: "ما دروغ نمی گیم"
پدر پولدار برگشت و گفت: "نگفتم دروغ میگین، گفتم واقعیت رو بگین"
پرسیدم : واقعیت چی رو بگیم ؟"
پدر پولدار پرسید: "اینکه چه حسی دارین؟ مجبور نیستین اینو به کس دیگه ای بگین، فقط به خودتون بگین."
من پرسیدم: "منظورتون اینه که مردمی که توی این پارک هستن، مردمی که برای شما کار میکنن، خانوم مارتین، اینا هیچکدوم این کارو نمی کنن؟"
پدر پولدار گفت: "من شک دارم. اونا بجاش ترس از بی پول شدن رو احساس میکنن. بجای روبرو شدن با ترسشون و بجای اینکه فکر کنن، واکنش نشون میدن. اونا بجای اینکه از مغزشون استفاده کنن، بطور احساسی واکنش نشون میدن. سپس مقداری پول بدست میارن و دوباره احساس خوشی و میل و حرص بر اونا مسلط میشه و دوباره بجای اینکه فکر کنن، واکنش نشون میدن"
مایک گفت: "پس احساساتشون براشون فکر می کنن"
پدر پولدار گفت: "درسته، بجای اینکه واقعیت رو در مورد احساساتشون بگن، اونا به احساساتشون واکنش نشون میدن و از فکر کردن باز می مونن. اونا ترس رو احساس میکنن، میرن سر کار، امیدوارن که پول ترسشون رو تسکین بده، اما نمی ده. اون ترس قدیمی، مرتب به سراغشون میاد و اونا برمیگردن سر کار و دوباره امیدوارن که پول ترسشون رو آروم کنه و باز هم این اتفاق نمی افته. ترس اونا رو در این تله نگه میداره، تله ی کار کردن و پول درآوردن ، کار کردن و پول درآوردن، و امیدوارن که ترس از بین بره. اما هر روز از خواب بیدار میشن و اون ترس قدیمی هم به همراهشون از خواب بیدار میشه. در مورد میلیونها نفر، اون ترس قدیمی، باعث میشه که سراسر شب رو بیدار بمونن و یک شب پریشانی و نگرانی رو براشون ایجاد میکنه. پس اونا بیدار میشن و میرن سر کار، امیدوارن که یک چک حقوقی، ترس رو که مدام باعث زجرکشیدن شون میشه، خواهد کشت. پول داره زندگی اونا رو اداره میکنه و اونا از گفتن این حقیقت سر باز میزنن. پول تحت کنترل احساسات و در نتیجه نفس اوناست."
پدر پولدار در سکوت نشست و گذاشت که حرفهایش در ذهن ما بنشیند.
من و مایک آنچه را که او گفت شنیدیم، اما براستی متوجه تمام آنچیزهایی که او در موردش صحبت می کرد، نشدیم.
من فقط میدانستم که همیشه در شگفت بودم که چرا آدم بزرگها شتابزده به سر کار میروند. آنقدرها جذاب به نظر نمی رسید و آنها هرگز شاد بنظر نمی آمدند. اما یک چیزی آنها را وامیداشت که شتابزده به سر کار بروند.
پدر پولدار که متوجه شده بود ما تا سرحد ممکن مجذوب حرفهای او شده ایم، گفت:
"من از شما پسرا میخوام که از این تله دوری کنین"
ادامه در بخش بعدی …
==================
این تاپیک مربوط به فصل« فصل 01 - بخش 02 » در نرمافزار «زیبوک» است.
کتاب: « پدر پولدار، پدر فقیر »