ترجمه کتاب پدر پولدار، پدر فقیر _ فصل اول، قسمت سوم

فصل اول – قسمت سوم

این واقعا چیزی هست که میخوام به شما یاد بدم. نه اینکه فقط ثروتمند باشین، چون ثروتمند شدن مشکل رو حل نمی کنه.

مایک شگفت زده پرسید: حل نمی کنه؟!

پدر پولدار : نه نمیکنه ! بزارین صحبتم رو در مورد اون یکی احساس، یعنی میل و آرزو هم تموم کنم، بعضی ها بهش میگن حرص و آز، اما من ترجیح میدم بهش بگم میل و آرزو. کاملا طبیعیه که نسبت به چیزای بهتر، زیباتر، باحالتر و با هیجان تر، میل واشتیاق داشته باشیم.

بنابراین مردم بخاطر آرزوهاشون هم کار میکنن. اونا آرزوی پولی رو دارن که فکر میکنن میتونه براشون خوشی و لذت بخره. اما اون خوشی که پول براشون به ارمغان میاره، عمر بسیار کوتاهی داره و اونها بزودی نیاز به پول بیشتری دارن تا خوشی ها و لذت های بیشتری رو خریداری کنن. راحتی و امنیت بیشتری رو بدست بیارن. پس به کار کردن ادامه میدن و فکر می کنن که پول روح اونها رو آرام خواهد کرد. روحی که بخاطر ترس و اشتیاق با مشکل مواجه شده. اما پول نمی تونه اینکارو براشون انجام بده.

مایک: حتی برای آدمای پولدار؟

پدرپولدار: حتی برای آدمای پولدار. درواقع علت اصلی اینکه خیلی از آدمای پولدار، پولدار هستن، بخاطر آرزو و اشتیاقشون نیست. بخاطر ترسشونه. درواقع اونا فکر میکنن که پول میتونه ترس بی پولی اونها رو از بین ببره. ترس از فقر اونها رو از بین ببره. پس یه عالمه پول روی هم انبار میکنن تا متوجه بشن که اون ترس بدتر میشه. حالا اونا ترس از این دارن که پولشون رو از دست بدن.

دوستانی دارم که با وجود اینکه پول خیلی زیادی دارن، همچنان سخت کار میکنن. آدمای زیادی رو میشناسم که میلیونها دلار پول دارن، اما حالا احساس ترسشون بیشتر از زمانی هست که فقیر بودن. اونا ترس از دست دادن پولشون رو دارن. ترسی که اونا رو به سمت ثروتمند شدن سوق داده، بدتر شده. اون بخش ضعیف و نیازمند روحشون، حالا بلندتر ناله و فریاد میکشه. اونا نمیخوان خونه ی بزرگ و ماشینها و زندگی سطح بالایی که پول براشون به ارمغان آورده رو از دست بدن. اونا نگران این هستن که اگه همه پولاشون رو از دست بدن، دوستاشون چی درموردشون میگن. خیلی هاشون احساس بسیار بدی پیدا میکنن و عصبی میشن. با اینکه به نظر میرسه خیلی ثروتمند هستن.

من: پس آدمای فقیر خوشحال ترن؟

پدرپولدار: نه، فکر نمیکنم. دوری کردن از پول به همون اندازه دیوانگیه که بخوایم سفت و سخت بهش بچسبیم.

همینطور که مشغول این بحث بودیم، یک ولگرد بی خانمان از کنار میزمون رد شد و کنار یک سطح زباله بزرگ ایستاد و مشغول زیرو رو کردن اون شد. هر سه مامون با علاقه و توجه زیاد مشغول نگاه کردن به اون شدیم، درحالیکه پیش از این احتمالا هیچ اهمیتی بهش نمی دادیم.

پدر پولدار یک دلار از کیفش بیرون آورد و به پیرمرد اشاره کرد که آنرا بگیرد. پیرمرد بی خانمان تا پول را دید بسرعت جلو آمد و پول را گرفت و از پدر پولدار بشدت تشکر کرد و بسرعت دور شد. درحالیکه بابت خوش شانسی که آورده بود، حسابی به وجد آمده بود.

پدرپولدار: اون با بیشتر کارمندهای من فرق زیادی نداره. آدمای زیادی رو دیدم که میگن: علاقه زیادی به پول ندارم. با اینحال هشت ساعت در روز کار میکنن. این انکار واقعیته. اگه علاقه ای به پول ندارن، پس چرا کار می کنن؟ این مدل فکر کردن بیشتر دیوانگیه نسبت به اونایی که پول روی هم میذارن.

همونطور که اونجا نشسته بودم و به حرفهای پدرپولدار گوش میکردم، ذهنم برگشت به دفعات بیشماری که پدرم میگفت: “من به پول علاقه ای ندارم”، اغلب این کلمات را تکرار میکرد. همچنین با گفتن این جملات خودش را توجیه میکرد: “من کار میکنم، چون عاشق کارم هستم.”

پرسیدم: پس ما چکار کنیم؟ اونقدر بدون پول کار کنیم که همه ترس و حرص ما نسبت به پول از بین بره؟

پدرپولدار: نه، اونکار وقت تلف کردنه. احساسات چیزایی هستن که از ما انسان ساختن. ما رو واقعی کردن. احساس از دو جزء تشکیل شده. انرژی و حرکت. در مورد احساساتتون صادق باشین. از ذهن و احساساتتون در جهت دلخواهتون استفاده کنین، نه بر علیه خودتون.

مایک: واو !

پدرپولدار: نگران درک این چیزی که الان گفتم نباشین. در سالهای پیش رو این مطلب بیشتر براتون قابل درک خواهد شد. فقط نسبت به احساساتتون نظاره گر باشین و به اونها عمل نکنین. بیشتر مردم نمی دونن که این احساسات اونهاست که داره بجاشون فکر میکنه. احساسات شما، احساساتتون هستن. اما شما باید یاد بگیرین که چطوری اونطور که فکر میکنین، عمل کنین، نه اونطور که احساس میکنین.

من: میشه یه مثال بزنین؟

پدرپولدار: حتما. وقتی شخصی میگه باید کاری پیدا کنه. بیشتر مثل اینه که احساسش داره فکر میکنه. ترس از بی پولی اون افکار رو تولید کرده.

من: اما مردم برای پرداخت صورتحساب هاشون به پول نیاز دارن.

پدرپولدار: بله، حتما همینطوره. چیزی که من میگم اینه که این ترسه که داره فکر میکنه.

مایک: متوجه نمیشم.

پدرپولدار: مثلا، وقتی ترس از بی پولی بیشتر میشه، اگر بجای اینکه بسرعت بیرون بزنن و دنبال کار بگردن که مقداری پول بدست بیارن و باهاش ترسشون رو از بین ببرن، بجاش از خودشون بپرسن آیا پیدا کردن یک شغل بهترین راه حل برای از بین بردن این ترس، اونهم در دراز مدته؟ به نظر من جواب منفیه. بخصوص وقتی که به تمام طول عمر یک نفر نگاه کنیم. یک شغل فقط یک درمان کوتاه مدت برای حل یک مشکل طولانی مدته.

من در حالیکه گیج شده بودم گفتم: اما پدرم همیشه میگه برو مدرسه و نمرات خوب بگیر. اونوقت میتونی یه شغل سالم و با امنیت پیدا کنی.

پدرپولدار: بله، میفهمم اون چی میگه. بیشتر مردم همین توصیه رو میکنن. و این یک ایده خوب برای بیشتر آدماست. اما مردم اصولا از روی ترسشون این توصیه رو انجام میدن.

من پرسیدم: منظورتون اینه که پدرم چون میترسه، اینطوری میگه؟

پدرپولدار: بله. اون می ترسه که نتونی در آینده درآمد خوبی کسب کنی و خودت رو با جامعه سازگار کنی. از حرف من اشتباه برداشت نکن. اون عاشق توئه و بهترین ها رو برات میخواد. فکر کنم که ترس اون دلیل منطقی و خوبی داره. تحصیلات و شغل مناسب مهم هستند. اما اونا ترس رو برطرف نمی کنن. می بینی، ترسی که اون رو وادار میکنه هر روز صبح بیدار بشه تا مقداری پول بدست بیاره، همونیه که باعث میشه شدیدا به تو توصیه کنه که به مدرسه رفتن و درس خوندن ادامه بدی.

من: پس شما چی پیشنهاد میکنین ؟

پدرپولدار: من میخوام به شما آموزش بدم که به قدرت پول مسلط بشین. نه اینکه از اون بترسین و این چیزیه که توی مدرسه به شما یاد نمیدن. اگر اون رو یاد نگیرین، شما برای پول مثل یک برده میشین.

کم کم داشت قابل درک میشد. او میخواست ما دیدمان را وسیع تر کنیم. تا چیزی را ببینیم که خانم مارتین و سایر کارمندانش نمی توانستند ببینند. یا چیزی که پدر من به آن اهمیت نمی داد. او مثال هایی میزد که در آن زمان، ظالمانه بنظر میرسید. اما من هرگز آنها را فراموش نکردم. دید من، آنروز وسیع تر شد و می توانستم دامی را که برای اغلب مردم پهن شده، ببینم.

پدرپولدار: می بینین، همه ی ما در نهایت یه جور کارمندیم. فقط در سطوح مختلفی کار میکنیم. من فقط از شما پسرا میخوام بگونه ای تغییر کنین که بتونین از این دامها دوری کنین. دامی که بوسیله دو حس ترس و آرزو بوجود اومده. از اونا در جهت دلخواهتون بهره ببرین، نه بر علیه خودتون. این چیزیه که میخوام بهتون یاد بدم. نمیخوام فقط بهتون یاد بدم چطوری پول روی هم انباشته کنین. چون پول ترس و اشتیاق رو از بین نمی بره. اگر قبل از اینکه پولدار بشین، ترس و میل و آرزوی خودتون رو کنترل نکنین، حتی بعد پولدار شدن، شما در حقیقت برده هایی هستین با حقوق بالا.

من پرسیدم: پس چطور از این تله ها دوری کنیم.

پدرپولدار: علت اصلی فقر و دست و پا زدن در مشکلات اقتصادی، ترس و نادانی هست، نه شرایط اقتصادی و دولت و آدمای پولدار. ترس و جهالت خودساخته ست که مردم رو توی این تله میندازه. بنابراین شما پسرا برین مدرسه و مدرک دانشگاهیتون رو بگیرین. منم به شما یاد میدم که چطور از این دام دوری کنین.

تکه های پازل داشتند جور می شدند. پدر تحصیل کرده ی من مدارک تحصیلی بالایی داشت. اما هرگز در مدرسه و دانشگاه به او آموزش نداده بودند که چطور پول و ترس از آنرا کنترل کند. کاملا برایم روشن بود که میتوانم چیزهای متفاوت و بسیار مهمی را از هر دو پدرم یاد بگیرم.

مایک پرسید: خب شما از ترس بی پولی برامون حرف زدین. آرزو و اشتیاق نسبت به پول، چطوری افکار ما رو تحت تأثیر قرار میده؟

پدرپولدار: وقتی شما رو با پیشنهاد افزایش حقوق وسوسه کردم، چه حسی داشتین؟ متوجه شدین که میل و اشتیاق در شما افزایش پیدا میکنه؟

هر دو با حرکت سر این مطلب را تأیید کردیم.

پدرپولدار ادامه داد: اما شما تونستین با تسلیم نشدن در برابر احساساتتون، کمی فکر کنین و بلافاصله واکنش نشون ندین و در عوض تفکر کنین. این از همه مهمتره. ما همیشه احساس ترس و حرص رو در وجودمون داریم. از اینجاست که مهم تر از هر چیزی اینه که شما از این احساس در درازمدت به سود خودتون استفاده کنین و براحتی به احساساتتون اجازه ندین که کنترل فکر شما رو در اختیار خودشون بگیرن.

بیشتر مردم از ترس و حرص برعلیه خودشون استفاده میکنن که این آغاز جهل و نادانی هست. بیشتر مردم تمام عمرشون رو بخاطر ترس و میل و اشتیاقشون، در حال تعقیب و دنبال کردن چک حقوق ماهیانه شون، افزایش حقوق و امنیت شغلی، زندگی میکنن و واقعا از خودشون نمی پرسن که این افکار تولید شده با احساسات، اونها رو به کجا هدایت میکنن.

این دقیقا مثل مجسم کردن یک خر هست که داره یه گاری رو پشت خودش میکشه صاحبش یک هویج، درست جلوی دماغش آویزون کرده. صاحب خر احتمالا داره به جایی که میخواد میره. اما اون خر داره فقط یک توهم رو دنبال میکنه. فردای اونروز تنها یک هویج دیگه برای اون خر وجود خواهد داشت.

مایک: یعنی اون موقعی که من شروع به تصور یک دستکش بیس بال جدید، آبنبات و اسباب بازی کردم، اینا مثل همون هویج برای اون خره ست ؟!

پدرپولدار با لبخند پاسخ داد: درسته. و همینطور که بزرگ تر میشین. اسباب بازی هاتون هم گرون تر میشن. ماشین جدید، قایق تفریحی، خونه بزرگ. تا بتونین دوستانتون رو تحت تأثیر قرار بدین. ترس شما رو بیرون میکشه و میل و آرزو شما رو فرا میخونه. شما رو به سمت صخره ها میکشه. این همون دامه.

مایک : پس چاره چیه؟

پدرپولدار: اونچه که ترس و میل و آرزو رو بیشتر و شدیدتر میکنه، جهله. بهمین دلیله که آدمای پولدار هر چقدر که پولدارتر میشن، ترسشون هم بیشتر میشه. پول همون هویجه. همون توهم. اگه اون خر میتونست یک دید کلی داشته باشه، احتمالا درباره تعقیب کردن هویج تجدید نظر میکرد.

پدر پولدار در ادامه توضیحاتش گفت: زندگی یک انسان صحنه کشمکش جهل و روشنگریه.

او توضیح داد به محض اینکه یک آدم از جستجوی اطلاعات و کسب دانش نسبت به خودش دست بردارد، جهل پایه گذاری میشود. کشمکش، تصمیم گرفتن لحظه به لحظه بر سر این است که یاد بگیریم ذهنمان را باز کنیم یا ببندیم.

پدر پولدار: ببینین، مدرسه خیلی خیلی اهمیت داره. شما برین به مدرسه و مهارت و یا تخصصی رو کسب کنین. به همون شکل که باید بعنوان عضوی از جامعه تون مشارکت کنین. همه فرهنگها و تمدنها نیاز به معلم دارن، نیاز به دکتر، مکانیک، هنرمند، آشپز و تاجر دارن. نیاز به پلیس و آتش نشان و سرباز دارن. مدارس اونها رو آموزش میدن و اینطوریه که فرهنگ و تمدن ما پیشرفت و ترقی میکنه. متأسفانه برای بیشتر مردم، مدرسه و دانشگاه ایستگاه آخره، نه نقطه آغاز.

سکوتی بلند حکمفرما شد. پدرپولدار لبخند میزد. آنروز همه ی آنچه او گفت را درک نکردم. اما همچون اغلب معلمان بزرگ که آموزش حرفهایشان حتی مدتها بعد از رفتنشان همچنان ادامه دارد، حرفهای او امروز هنوز با من هستند.

پدرپولدار: حرفهای امروز من کمی ظالمانه بود. اما دلیل داشت. از شما میخوام که صحبت های امروز رو همیشه بیاد داشته باشین. میخوام که همیشه به خانم مارتین فکر کنین. میخوام که همیشه به اون خره فکر کنین. هرگز فراموش نکنین، چون اگه آگاه نباشین که اون دو حس ترس و خواستن،دارن تفکرتون رو کنترل میکنن، میتونن شما رو به سمت بزرگترین دام زندگی هدایت کنن.

ظلم اینه که تمام عمرتون رو در ترس زندگی کنین و هرگز دنبال کشف رویاهاتون نباشین. ظلم اینه که برای بدست آوردن پول، سخت کار کنین و فکر کنین که این پول میتونه چیزهایی براتون بخره که میتونن شما رو خوشحال کنن. پریدن از خواب در نیمه های شب، بخاطر ترس از پرداخت صورتحسابها و بدهی ها، ناگوارترین شکل زندگیه. زندگی یی که شرایط اون بر اساس میزان چک حقوق ماهیانه تعیین بشه، زندگی نیست.

این تفکر که یک شغل باعث میشه شما احساس امنیت کنین. دروغ گفتن به خودتونه. ظلم اینه و اگر ممکن باشه، این همون دامی هست که ازتون میخوام ازش دوری کنین.

من دیده ام که پول چطور زندگی مردم رو اداره میکنه. اجازه ندین این اتفاق براتون بیوفته. خواهش میکنم. اجازه ندین که پول کنترل زندگی شما رو بدست بگیره.

یک توپ بیس بال قلت زنان زیر میز ما آمد، پدر پولدار آنرا برداشت و به سمت زمین بازی پرتاب کرد.

من پرسیدم: جهل و نادانی چه ربطی به ترس و حرص داره؟

پدرپولدار : چون جهل و نادانی نسبت به پوله، باعث حرص و ترس فراوان میشه. بزارین یه مثال براتون بزنم: یه دکتر که میخواد برای خانواده ش زندگی بهتری رو فراهم کنه، نرخش رو بالا میبره، با بالا رفتن نرخ ویزیت دکتر، مراقبت سلامت برای همه گرون میشه. و حالا بیش از همه آدمای فقیر آسیب می بینن. بنابراین آدمای فقیر سلامت بسیار بدتری نسبت به آدمای پولدار دارن. چون دکترها ویزیتشون رو افزایش میدن، وکلا هم نرخشون رو بالا می برن. حق وکلا که افزایش پیدا کنه، معلمان هم حقوق بیشتری مطالبه میکنن. اینها باعث افزایش هزینه هامون میشه و همینطور ادامه پیدا میکنه. بزودی شکاف وحشتناکی بین طبقه پولدار و فقیر ایجاد میشه و هرج و مرج شکل میگیره و به این ترتیب یک تمدن بزرگ دیگه فرو میپاشه. تمدنهای بزرگ، زمانی از هم میپاشن، که شکاف طبقاتی بین ثروتمندان و فقرا بسیار زیاد بشه. آمریکا در یه همچین مسیری قرار داره و داره ثابت میکنه که تاریخ خودش رو تکرار میکنه. چون ما از تاریخ درس نمی گیریم. ما فقط اسامی و تاریخ ها رو بخاطر میسپاریم، اما درس نمی گیریم.

من پرسیدم: قیمت ها نباید افزایش پیدا کنن؟

پدرپولدار: در یک جامعه تحصیل کرده با دولت خوب، نه. قیمت ها درواقع باید پایین بیان. البته اغلب این فقط بصورت تئوری درسته. قیمت ها بخاطر ترس و حرص ناشی از جهل افزایش پیدا میکنن. اگر مدارس در مورد پول به مردم آموزش بدن، پول بیشتری وجود خواهد داشت و قیمت ها پایین می مونن. اما مدارس فقط به آدم آموزش میدن که چطور برای پول کار کنه، نه اینکه چطور قدرت پول رو مهار کنه.

مایک: مگه ما مدارس کسب و کار نداریم؟ مگه شما خودتون منو تشویق نمی کردین که به مدرسه کسب و کار برم و مدرک تخصصی مو بگیرم.

پدرپولدار: بله، اما اغلب اوقات مدارس کارمندانی رو تربیت میکنن که حسابدارهای خبره ای هستن. بهشت، حسابدارهایی که کسب و کاری رو بدست میگیرن، به خودش راه نمیده. تمام کاری که اونا میکنن اینه که به اعداد نگاه کنن، مردم رو به آتیش بکشن و تجارت اونا رو نابود کنن.

اینو میدونم، چون خودم حسابدار استخدام میکنم. همه ی کاری که اونا میکنن اینه که هزینه ها رو کم کنن و قیمت ها رو بالا ببرن. که این باعث بیشتر شدن مشکلات میشه. حسابداری مهمه. آرزو دارم که آدمای بیشتری اصول اون رو فرا بگیرن. (و با عصبانیت اضافه کرد) : اما این کل واقعیت نیست.

مایک : پس چاره ای وجود داره؟

پدرپولدار: بله، یاد بگیرین که برای فکر کردن، احساساتتون رو بکار بگیرین، اما بوسیله ی اونا فکر نکنین.

وقتی شما پسرا به احساساتتون مسلط شدین، در ابتدا با پذیرش اینکه مجانی کار کنین، فهمیدم که امیدی هست. وقتی شما رو با پیشنهاد حقوق بیشتر وسوسه کردم و شما در مقابل احساساتتون مقاومت کردین، دوباره یاد گرفتین که چطور بدون تأثیر پذیرفتن از احساساتتون فکر کنین. این قدم اوله.

من: چرا این مرحله اینقدر اهمیت داره؟

پدرپولدار: فهمیدنش به خودتون بستگی داره. اگه بخواین یاد بگیرین، شما پسرا رو به خارزار میبرم (اشاره به داستان خرگوش و روباه،که خرگوش برای رهایی از دام روباه، ترغیبش میکرد تا برای تنبیه ش او رو میون خارزار بندازه ) جایی که تقریبا همه مردم از اون اجتناب میکنن. شما رو به اون مکان میبرم، جایی که اغلب مردم میترسن برن. اگه با من بیاین، از دست این ایده که برای پول کار کنین، خلاص میشین و یاد میگیرین که چطور کاری کنین که پول برای شما کار کنه.

من: خوب اگر با شما بیایم، چی گیرمون میاد؟ یعنی چی دستمون رو میگیره؟

پدرپولدار: همون چیزی که خرگوش بدست آورد. رهایی از دام.

من: مگه خارزاری هم هست؟

پدرپولدار: بله هست. خارزار همون ترس و حرص ماست. رفتن توی دل ترس و مواجه شدن با حرص و آز و ضعف ها و نیازهامون، راه فرار ماست. و این راه فرار از طریق ذهنمون هست و اینکه افکارمون رو انتخاب کنیم.

مایک ( درحالیکه گیج شده بود ) پرسید: افکارمون رو انتخاب کنیم؟

پدرپولدار: بله، افکارمون رو انتخاب کنیم، بجای اینکه به احساساتمون واکنش نشون بدیم. بجای اینکه از خواب بیدار بشین و سرکار برین تا مشکلاتتون رو حل کنین. فقط بخاطر اینکه میترسین پولی نداشته باشین تا بتونین صورتحساب هایی رو که شما رو وحشتزده کردن، پرداخت کنین. بجاش یه وقتی برای فکر کردن بذارین و از خودتون یک سوال بپرسین. مثل اینکه: آیا اینطور سخت کار کردن بهترین راه حل برای این مشکله ؟ اغلب مردم اونقدر وحشت زده هستن که نمی تونن این حقیقت رو به خودشون بگن که میشه ترس رو کنترل کرد و نمی تونن فکر کنن و بجاش میزنن بیرون. دام رو میشه کنترل کرد. منظور من از انتخاب افکارتون همینه.

مایک: چطور این کار رو انجام بدیم ؟

پدرپولدار: این همون چیزیه که به شما یاد خواهم داد. به شما یاد خواهم داد که چطور افکارتون رو انتخاب کنین. بجای اینکه واکنش فوری و احساسی داشته باشین. مثل اینکه سریع قهوه صبحانتون رو قورت بدین و برای کار کردن از در بزنین بیرون.

بیاد بیارین که قبلا چی بهتون گفتم. یک شغل فقط یک راه حل کوتاه مدت برای حل یک مشکل طولانی مدته. اغلب مردم فقط یک مسأله و مشکل توی ذهنشون دارن و اون کوتاه مدته. صورتحساب ها و قبوضی که باید آخر ماه پرداخت کنن. همون دام.

حالا پول زندگی اونا رو اداره میکنه. یا باید بگم جهل و ترس درباره ی پول. پس اونا همون کاری رو میکنن که والدینشون انجام دادن. هر روز صبح بیدار میشن و برای پول درآوردن سر کار میرن. وقتی ندارن که از خودشون بپرسن : راه دیگه ای وجود نداره؟ احساساتشون حالا کنترل فکرشون رو بدست گرفته نه مغزشون.

مایک: میشه فرق بین فکر کردن احساسات و فکر کردن مغز رو بهمون بگین؟

پدرپولدار: اوه ، بله. همیشه اینو میشنوم. حرفهایی میشنوم مثل اینکه همه مجبورن سر کار برن، یا اینکه ثروتمندان کلاه بردارن، یا میرم یه شغل دیگه پیدا میکنم، من لایق این ترفیع هستم، نمی تونی بهم فشار بیاری، یا اینکه این کار رو دوست دارم چون بهم احساس امنیت میده . هیچکس از خودش نمی پرسه : آیا چیزی هست که دارم از دست میدمش؟ که این سوال باعث میشه افکار احساسی در هم بشکنن و شما وقتی پیدا کنین که خوب فکر کنین.

من باید اقرار کنم این درس بزرگی بود که باید یاد میگرفتم تا بفهمم افراد، چه وقت دارن از روی احساساتشون حرف می زنن و کی دارن بدرستی فکر میکنن. این درسی بود که به من در زندگی بخوبی خدمت کرد. بخصوص زمانی که شخصی بودم که از روی احساساتم صحبت میکردم نه درست فکر کردن.

همینطور که به سمت فروشگاه برمیگشتیم، پدر پولدار توضیح داد که پولدارها واقعا پول تولید میکنند. آنها برای پول کار نمی کنند. او در ادامه توضیح داد که وقتی من و مایک داشتیم از سرب، سکه های 5 سنتی تولید میکردیم، تصوری که از تولید پول داشتیم، بسیار نزدیک به مدلی هست که آدمهای پولدار فکر میکنند. مشکل این بود که این کار برای ما غیر قانونی بود. برای دولت و بانکها قانونی است که این کار را بکنند، اما برای ما نه. او توضیح داد برای تولید پول، هم راههای قانونی وجود دارد و هم غیر قانونی.

او به توضیحاتش اینگونه ادامه داد که مردم پولدار می دانند که پول یک توهم است. کاملا مثل هویج برای آن خر. فقط بخاطر ترس و حرصی که توهم پول کنار هم قرار داده، بیلیونها نفر فکر می کنند که پول، واقعی است. پول یک چیز ساخته شده است. تنها به دلیل توهم اعتماد و نادانی توده های مردم است که سازمانهای سست بنیان هنوز پابرجا هستند. او گفت در واقع از جهات مختلف، هویج آن خر، بسیار با ارزش تر از پول است. او در مورد استانداردهای طلایی گفت که امریکا بر پایه آن قرار دارد و اینکه هر اسکناس یک دلاری در حقیقت یک گواهی نقره ای است. چیزی که او را نگران کرده بود، این شایعه بود که ما روزی از استانداردهای طلایی خارج خواهیم شد و دلار ما دیگر بر پایه آن گواهی های نقره ای نخواهند بود.

“وقتی این اتفاق بیوفته، پسرا، آشوب و هرج و مرج همه جا رو فرا میگیره. فقرا و طبقات متوسط جامعه و جاهلان، زندگی شون ویران خواهد شد، چون اونا همچنان عقیده دارن که پول یه چیز واقعیه و دولت یا اون شرکتی که براش کار میکنن از اونا حمایت خواهند کرد و مراقب اونها خواهند بود.”

ما واقعا آنروز نفهمیدیم که او چه گفت، اما در طول سالهای پس از آن، اون حرفها بیشتر و بیشتر معنی پیدا کردند.

آنچه که دیگران از دست دادند را ببینید.

همانطور که بیرون فروشگاه رفاهی کوچکش، سوار ماشینش میشد گفت: به کار کردن ادامه بدین بچه ها، اما هر چه زودتر نیاز به چک حقوق رو فراموش کنین، زندگی بزرگسالیتون آسونتر خواهد شد. به استفاده از مغزتون ادامه بدین، مجانی کار کنین، بزودی ذهنتون راه های تولید پول رو به شما نشون خواهد داد. بسیار فراتر از اون چیزی که من بتونم بهتون پرداخت کنم. چیزهایی رو خواهید دید که مردم دیگه نمیتونن ببینن. فرصت هایی که درست در پیش روی اونها قرار داره. مردم این فرصت ها رو نمی بینن، چون اونها در جستجوی پول و امنیت هستن و اون تمام چیزیه که اونها بدست میارن.

از لحظه ای که اولین فرصت رو ببینین، دیگه در تمام طول زندگی تون اونها رو خواهید دید. لحظه ای که این اتفاق بیوفته، من درسهای دیگه رو به شما خواهم داد. اینو یاد بگیرین تا بتونین از بزرگترین تله ی زندگی دوری کنین. شما هرگز و برای همیشه اون دام رو لمس نخواهید کرد.

من و مایک وسایلمان را از فروشگاه برداشتیم و از خانم مارتین خداحافظی کردیم و برگشتیم به پارک و به همان نیمکتی که رویش نشسته بودیم و ساعتهای بیشتری را به فکر کردن و صحبت کردن صرف کردیم. هفته بعد را هم در مدرسه به گفتگو و تفکر پرداختیم. دو هفته ی دیگر را هم به فکر کردن و گفتگو کردن و مجانی کار کردن ادامه دادیم.

درپایان شنبه دوم، داشتم با خانم مارتین خداحافظی می کردم و مشتاقانه به قفسه ی کتابهای کمیک خیره شده بودم. مسأله سخت این بود که دیگر از سی سنت شنبه ها خبری نبود و من پولی نداشتم که بتوانم کتابهای کمیک را بخرم. ناگهان همینطور که خانم مارتین داشت با من و مایک خداحافظی میکرد، از او چیزی دیدم که تابحال ندیده بودم. یعنی دیده بودم که اینکار را انجام میدهد، اما هرگز توجهی به آن نکرده بودم.

خانم مارتین داشت قسمت بالایی صفحات اول مجله ها را می برید و بقیه آنها را داخل یک کارتن بزرگ قهوه ای میریخت. وقتی از او پرسیدم که دارد با مجله ها چه میکند، جواب داد: “اونا رو دور میریزم، تکه ی بالای صفحات اول رو نگه میدارم تا وقتی توزیع کننده، سری جدید مجلات رو میاره، بهش برگردونم تا پول اونایی رو که فروش نرفته بهم پس بده. تا یک ساعت دیگه پیداش میشه.”

من و مایک یک ساعت منتظر شدیم، توزیع کننده بزودی رسید و من از او خواستم که آیا ممکن است ما مجله ها را برای خودمان نگه داریم؟

برای خوشحال کردن من گفت: اگر شما برای این فروشگاه کار میکنین و قول میدین که دوباره اونا رو نفروشین، میتونین نگهشون دارین.

شراکت قبلی من و مایک خاطرتان هست؟ خب من و مایک دوباره آنرا زنده کردیم. از اتاق اضافه ای که داخل زیر زمین خانه ی مایک بود استفاده کردیم و آنرا تمیز کردیم و صدها کتاب کمیک را داخلش انبار کردیم. بزودی کتابخانه ی کتابهای کمیک ما به روی عموم باز شد. خواهر کوچک مایک را که خیلی به مطالعه علاقه داشت، بعنوان رئیس کتابخانه استخدام کردیم. او از هر بچه ای برای پذیرش در کتابخانه مبلغ 10 سنت میگرفت. کتابخانه ای که هر روز بعد از مدرسه، از ساعت 2:30 تا 4:30 باز میشد. مشتری ها، که بچه های محل بودند، می توانستند هر تعداد کتاب کمیکی که میخواهند در طول این دو ساعت مطالعه کنند. برای آنها معامله ی بسیار خوبی بود، چون می توانستند در طول این دو ساعت، پنج شش تا از این کتابها را که هر کدام 10 سنت قیمت داشت را بخوانند.

خواهر مایک هنگام خروج آنها را کنترل میکرد تا کسی کتابی را با خود نبرد. همچنین او از کتابها نگهداری میکرد. ثبت میکرد که چه تعداد بچه هر روز آمدند، چه کسانی بودند و همینطور اگر پیشنهاداتی داشتند آنها را ثبت می کرد.

من و مایک در طول سه ماه بطور میانگین هفته ای 9.5 دلار درآمد داشتیم و هفته ای یک دلار به خواهر مایک پرداخت میکردیم و اجازه میدادیم که مجانی هر تعداد کتاب که میخواهد را بخواند، در حالیکه قبلا به ندرت میتوانست اینکار را بکند.

ما به قولی که به توزیع کننده داده بودیم عمل کردیم. یعنی هر شنبه به کارمان در فروشگاه ادامه دادیم و کتابها را از آنجا و شعبه های دیگر جمع آوری میکردیم. طبق قولمان آن کتابها را نفروختیم و هر زمان که آنها فرسوده می شدند، آنها را میسوزاندیم. سعی کردیم که یک شعبه ی دیگر هم برای کتابخانه مان بزنیم اما هرگز نتوانستیم یک نفر مثل خواهر مایک که به او اعتماد داشته باشیم، و به کارش متعهد باشد، را پیدا کنیم.

در همان سن کم، فهمیدیم که استخدام کارمند چقدر سخت است. سه ماه پس از افتتاح اولیه کتابخانه یک جنجال در اتاق بپا شد. تعدادی قلدر از محله های دیگر بزور وارد شده بودند و آن جنجال را درست کردند.

پدر مایک پیشنهاد داد که تجارتمان را تعطیل کنیم. بنابراین تجارت کتابهای کمیکمان به پایان رسید و ما کار کردن در فروشگاه رفاهی را هم تعطیل کردیم. اما پدرپولدار هیجانزده بود، چون حالا چیزهای جدیدی داشت که بخواهد به ما یاد بدهد.

او خوشحال بود، چون ما درس اول را بخوبی یاد گرفته بودیم. ما یاد گرفته بودیم که پول را برای خودمان به کار بگیریم. با رایگان کار کردن در فروشگاه ما مجبور شده بودیم که از تصورات و ابتکارمان استفاده کنیم تا فرصتی برای تولید پول شناسایی کنیم.

با شروع کسب و کار خودمان در کتابخانه، ما تحت کنترل مالی خودمان بودیم و به کارفرمایی وابسته نبودیم. بهترین قسمتش این بود که کسب و کار ما داشت برای ما پول تولید میکرد، بدون اینکه حتی ما بطور فیزیکی آنجا حضور داشته باشیم. پولمان داشت برایمان کار میکرد. پدرپولدار بجای اینکه به ما حقوق پرداخت کند، چیز بسیار ارزشمندتری به ما داده بود.

==================
این تاپیک مربوط به فصل« فصل 01 - بخش 03 » در نرم‌افزار «زیبوک» است.
کتاب: « پدر پولدار، پدر فقیر »

10 پسندیده

سلام آقا احسان. خسته نباشید
ترجمه‌ای سلیس و عالی :clap:
ممنون که به اشتراک میذارید

یه نکته بگم در مورد نوشتارتون
زبان ترجمه باید رسمی باشه درحالی متن شما محاوره‌ایه
به عنوان مثال پاراگراف زیر رو ویرایش می‌کنم

پدر پولدار با لبخند پاسخ داد: درست است. و همینطور که بزرگ‌تر می‌شوید، اسباب‌بازی‌هایتان نیز گران تر می‌شوند. ماشین جدید، قایق تفریحی، خانه‌ی بزرگ. تا بتوانید دوستانتان را تحت تأثیر قرار بدهید. ترس شما را بیرون می‌کشد و میل و آرزوی شما را فرا می‌خواند. شما را به سمت صخره ها می‌کشد. این همان دام است

5 پسندیده

سلام پروین خانوم
سال نو تون مبارک
ممنون، لطف دارید
البته در مورد نوع نوشتار رسمی برای کتاب، حق با شماست. اما خب اگه دقت کرده باشین، روشی که برای ترجمه ی این کتاب از ابتدا پیش گرفتم، اینطوریه که جاهایی که نوشتار کتاب حالت روایتی داره، به همون شکل رسمی ترجمه شده ولی جاهایی که نقل قول مستقیم و محاوره بین کاراکترهاست، به همون حالت محاوره ای نقل کردم. درواقع یه جورایی عمدا اینکارو کردم، امیدوارم ناراحت کننده نباشه
بازم ممنون که همیشه لطف دارین و توجه میکنین

5 پسندیده

سال نو شما هم مبارک :hibiscus:

درسته. حق با شماست
دست به ترجمه‌ی خوبی دارید. امیدوارم شاهد ترجمه‌های بیشتری باشیم ازتون.
من که خودم اعصاب ترجمه ندارم. چون کار سختیه و توان و انرژی خاصی می‌خواد. یه مدت خیلی ترجمه می‌کردم و همین باعث شد گرامرم تقویت بشه. به ساختارهای ناشناخته‌ای برمیخوردم و مجبور میشدم دنبالشون بگردم. ولی دیگه ترجمه نمیکنم مگر اینکه بخاطر فامیلی یا آشنایی تو رودرواسی بمونم :grimacing:

6 پسندیده

ممنونم، نظر لطفتونه، البته من هنوز در حال کسب تجربه ام

درسته، کار زمان بری هست و آرامش و تمرکز خاصی میخواد، چیزی که این روزا خیلی نادر و کمیابه

انشاءلله همیشه و در همه ی کارهاتون موفق و پیروز باشین

3 پسندیده

سلام. خیلی عالی پیش رفتین واقعا ترجمه شما رو میبینم حظ میکنم. درود بر شما

3 پسندیده

خجالتم میدین جناب ناصری
اونقدرا هم تعریفی نیست دیگه
لطف دارین، ممنون :tulip:

2 پسندیده