کتاب جزیره ی افسونگر (فصل آخر)

Chapter nine

فصل نهم

Voodoo Law

“قانون افسونگری”

A few weeks later Kee was in the garden outside his house. The village was quiet and there were no lorries or cars. It was early evening and Kee was giving the chickens some food as the sun went down. He heard a car coming along the road. He stopped and looked up. Karen Jackson stopped the car outside the gate and got out. Kee went over to meet her.

چند هفته بعد، کِی در باغ بیرون از خانه اش بود. دهکده ساکت بود و خبری از کامیون ها و ماشین نبود.تقریبا غروب بود و خورشید که پایین می رفت کِی داشت به جوجه ها غذا می داد. او صدای ماشینی را شنید که در امتداد جاده می آمد.او ایستاد و سربلند کرد. کارن جکسون ماشین را بیرون دروازه نگه داشت و بیرون آمد. کِی به دیدن او رفت.

‘Karen!’ he said. ‘Come in. It’s very nice to see you again.’

او گفت:" کارن! بیا داخل. خیلی از دیدن دوباره ات خوشحالم."

‘Thank you,’ she said.

کارن گفت : "ممنون. "

They went into the house, and Kee gave her a drink. They sat down and talked for a short time.

آنها به داخل خانه رفتند. و کِی یک نوشیدنی به او داد.آنها نشستند و کمی صحبت کردند.

‘Is something wrong?’ asked Kee. ‘You look worried, unhappy.’

کِی پرسید:“مشکلی پیش آمده؟ بنظر نگران و ناراحت هستی؟”

‘Yes. Yes, I am,’ said Karen. ‘That’s why I’m here. I want to ask you something.’

کارن گفت:" بله. بله. نگرانم. برای همین اینجا هستم. می خواهم چیزی از شما بخواهم ."

‘Yes, what is it?’

“بله. آن چیست؟”

‘Well, there’s someone in the hospital who is very sick. We don’t know what to do. Can you come to the hospital and help us?’

خب، یک نفر در بیمارستان است که خیلی مریض است نمی دانیم چکار کنیم. می توانید به بیمارستان بیایید و کمکمان کنید؟"

Kee laughed. ‘American doctors don’t usually ask old men for help.’

کِی خندید:" دکترهای آنریکایی معمولاً از پیرمردها کمک نمی خواهند."

Karen said, ‘I know, but you’re not an ordinary old man. You’re different.’

کارن گفت:" می دانم، ولی شما یک پیرمرد عادی نیستیند. شما متفاوت هستیند."

‘All right. I’ll come. But I don’t know if I can help.’

“باشد، می آیم. ولی نمی دانم بتوانم کمکی بکنم.”

‘You’re very kind. When can you come?’ asked Karen.

کارن پرسید:" شما خیلی لطف می کنید، چه موقع می آید؟"

‘Now, if you want. I’m not doing anything important.’

“الان. اگر می خواهی. کار مهمی فعلا ندارم.”

‘Thank you,’ said Karen. ‘You’re very kind. I’ve got a car. I can take you there.’

کارن گفت:" ممنون. شما خیلی مهربان هستید. من ماشین دارم."“می توانم شما را به آنجا ببرم.”

Karen and Kee drove out of the small village, down the road, and soon came to the houses of the new town. They passed the hill, but she did not turn to look at the graveyard. There were a lot of lorries at the side of the road. Karen looked at the names on the side of the lorries - Conway Construction.

کارن و کِی از دهکده ی کوچک به بیرون حرکت کردند و جاده را پایین رفتند و کمی بعد به خانه های شهر جدید رسیدند.آنها از تپه گذشتند. ولی کارن نچرخید تا به گورستان نگاه کند. کنار جاده کامیونهای زیادی بود.کارن به نام های کناره ی ماشین ها نگاه کرد ساختنان سازی کانوی.

‘They’re building a lot more houses here too, aren’t they?’ said Karen.

کارن گفت:“آنها خانه های خیلی بیشتری دارند اینجا می سازند. نه؟”

‘They were,’ said Kee.

کِی گفت:" می ساختتد."

They did not talk any more on the way to the hospital. When they arrived, Karen drove into the doctors’ car park and stopped the car. She got out and came round to open Kee’s door. Then they walked up to the front door of the large hospital. The glass doors opened and they went in. As they walked through the hospital, Kee noticed the strange smell, the clean white walls, and the. big glass doors. When they came to the desk, the nurse said ‘hello’ to Karen. She went round the desk to look in a book.

در راه بیمارستان دیگر صحبت نکردند و وقتی رسیدند کارن داخل جا پارک دکترها راند و ماشین را نگه داشت.او بیرون آمد و دور زد تا درب طرف کِی را باز کند. بعد به سوی در جلوی بیمارستان بزرگ رفتند.درهای شیشه ای باز شدند و آنها داخل رفتند و در حینی که از میان بیمارستان می گذشتند کِی متوجه ی بوی عجیب دیوارهای تمیز سفید و درهای بزرگ شیشه ای شد.وقتی به میز رسیدند، پرستار به کارن سلام کرد. او میز را دور زد تا داخل دفتری را نگاه کند.

‘Room 473,’ she said, looking at Kee. ‘It’s this way.’ They walked to the lift and went up to the fourth floor. The doors opened, and Karen took Kee to the room. There was a small window in the door of the room.

او در حالی که به کِی نگاه می کرد، گفت:" اتاق ۴۷۳." “از این طرف است.” آنها تا آسانسور قدم زدند و تا طبقه ی چهار بالا رفتند. درها باز شدند و کارن، کِی را به اتاق برد. روی در اتاق پنجره ی کوچکی بود.

Karen stopped. ‘Look!’ she said. Kee looked through the small window into the room. There were no tables or chairs in the room, and there were no other windows. Next to the wall there was a bed.

کارن ایستاد. او گفت:" نگاه کن."کِی از پنجره ی کوچک داخل اتاق را نگاه کرد. داخل اتاق میز و صندلی و پنجره ی دیگری نبود. کنار دیوار یک تختخواب بود.

Kee looked at the man in the bed. It was Conway. He was wearing a big white coat, and he was screaming. While Kee was looking at the man, Karen explained. ‘His name is Conway, James Conway. It’s strange. When I came to Haiti, we were on the same plane. He sat next to me. He wanted to start a business and make money. I didn’t like him very much, I can tell you, but he wasn’t mad. Look at him now. He’s mad, and we don’t know why. He doesn’t talk to anyone and he starts screaming when he hears a telephone or a bell ringing. He’s afraid of sleeping too, and we can’t do anything for him. Some of the nurses are saying he’s like that because of voodoo.’

کِی به مرد داخل تخت نگاه کرد. او کانوی بود.او یک لباس سفید بزرگ پوشیده بود و داشت جیغ می کشید. در حالیکه که کی به کانوی نگاه می کرد کارن توضیح داد.اسمش کانوی است. جیمیز کانوی. عجیب است. وقتی به هایتی آمدم، ما سوار یک هواپیما بودیم. کنار من نشسته بود. می خواست کسب و کاری راه بیندازد. و پول در بیاورد.می توانم به شما بگویم، زیاد از او خوشم نیامد. ولی دیوانه نبود. حالا نگاهش کنید. دیوانه است و ما نمی دانیم چرا؟باکسی حرف نمی زند و وقتی صدای زنگ یا زنگ تلفن را می شنود جیغ می زند؟از خوابیدن هم می ترسد و ما نمی توانیم کاری برای او بکنیم. چندتا از پرستارها می گویند بخاطر افسون این شکلی شده است.

‘Perhaps the nurses are right,’ said Kee. Then he thought for a moment, and began to smile.

کِی گفت:" شاید حق با پرستارها باشد. بعد یک لحظه فکر کرد و شروع به لبخند زدن کرد."

‘Can you help him?’ asked Karen.

کارن پرسید:" می توانید به او کمک کنید؟"

‘I’m sorry,’ said Kee, ‘I’m not a doctor. But perhaps he’s happy here. He has a big place to live in, with lots of rooms. People come and clean the rooms and bring him food. He doesn’t have to work, and he’s got a lot of money in the bank. Perhaps he has everything he wants.’

کِی گفت:" متاسفم. من دکتر نیستم. ولی شاید اینجا خوشحال باشد. او جای بزرگی دارد که در آن زندگی کند با کلی اتاق. آدمهایی می آیند و اتاق ها را تمیز می کنند و برایش غذا می آورند. مجبور نیست کار کند و پول زیادی در بانک دارد. شاید هرچه می خواهد دارد."

Karen looked at the old man and for a moment she saw something cold and frightening in his smiling eyes.

کارن به پیرمرد نگاه کرد و برای یک لحظه در چشمهایش که لبخند می زد چیز سرد و ترسناکی را دید.

کتابهای ترجمه شده💞:

فصل۱ : کتاب افسانه های شهری

فصل۲ : کتاب افسانه های شهری

فصل۳ : کتاب افسانه های شهری

فصل۴ : کتاب افسانه های شهری (فصل اخر)

:heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart:

فصل۱ : کتاب پوکوهانتس

فصل۲ : کتاب پوکوهانتس

فصل۳ : کتاب پوکوهانتس

فصل۴ : کتاب پوکوهانتس

فصل۵ : کتاب پوکوهانتس (فصل آخر)

:heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart:

کتاب میسیای وحشی

:heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart:

فصل۱ : کتاب دیو و دلبر

فصل۲ : کتاب دیو و دلبر

فصل۳ : کتاب دیو و دلبر

فصل۴ : کتاب دیو و دلبر

فصل۵ : کتاب دیو و دلبر

فصل۶ : کتاب دیو و دلبر

فصل۷ : کتاب دیو و دلبر

فصل۸ : کتاب دیو و دلبر (فصل اخر)

:heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart:

فصل۱ : کتاب جزیره افسونگر

فصل۲ : کتاب جزیره افسونگر

فصل۳ : کتاب جزیره افسونگر

فصل۴ : کتاب جزیره افسونگر

فصل۵ : کتاب جزیره افسونگر

فصل۶ : کتاب جزیره افسونگر

فصل۷ : کتاب جزیره افسونگر

فصل۸ : کتاب جزیره افسونگر

فصل۹ : کتاب جزیره افسونگر (فصل آخر)

:heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart:

جیم میمون (درس مکمل)

جیم میمون (قسمت پرسش و پاسخ)

دختر حیله گر (قسمت لغات)

دختر حیله گر (داستان کوتاه قسمت ب)

:heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart:

فصل۱ : کتاب مرگ سفید

==================
این تاپیک مربوط به فصل« فصل 09 » در نرم‌افزار «زیبوک» است.
مجموعه: « کتاب های خیلی ساده » کتاب: « جزیره افسونگر »

3 پسندیده

سلام به همه ی دوستان :rose::tulip::hibiscus::hibiscus::cherry_blossom::blossom::sunflower::sunflower: بعد چندهفته بلاخره این کتاب هم تمام شد امیدوارم تمام نواقصی را که داره به بزرگی خودتون ببخشید و ۱تشکر ویژه بکنم از تمام عزیزانی که در اصلاح ترجمه هام طی این مدت کمکم کردند و همیشه قدردانشان بودم و هستم. :hibiscus::tulip::rose::rose::cherry_blossom::blossom::blossom::sunflower::sunflower::hibiscus::tulip::tulip::rose::rose:
امیدوارم از خواندن این کتاب لذت ببرید.
موفق و پایدار باشید. :rose::tulip::hibiscus::hibiscus::cherry_blossom::blossom::sunflower::sunflower:

1 پسندیده