CHAPTER EIGHT
فصل هشتم
The Prince
“یک شاهزاده”
Suddenly all the lights of the castle and the garden, turn on. There are beautiful fireworks in the sky. Beauty is surprised and looks at the castle. Then she turns round and looks at the Beast.
ناگهان تمام چراغهای قصر و باغ، روشن می شود. آتش بازی زیبای در آسمان بوجود می آید. دلبر شگفت زده و به قصر نگاه می کند. سپس رو برمیگرداند و به دیو نگاه می کند.
What a surprise! She sees a handsome young man.
چه سورپرایزی! او یک مرد جوان خوش تیپ را می بیند.
‘Thank you, Beauty,’ says the young man. ‘The spell is broken!’
مرد جوان می گوید: “متشکرم، دلبر،” ‘طلسم شکسته شد!’
‘But where is the Beast?’ asks Beauty. ‘I am the Beast!’ says the prince.
دلبر می پرسد: اما دیو کجاست؟ شاهزاده می گوید: “من دیو هستم!”
‘I don’t understand,’ says Beauty. ‘Who are you?’
دلبر می گوید: “من نمی فهمم.” ‘شما کی هستید؟’
‘I’m a prince and this is my castle,’ says the young man. ‘Sometimes a bad witch puts a spell on a prince and only true love can break the spell. Now I know your love is true.’
مرد جوان می گوید: “من یک شاهزاده هستم و این قصرم.” گاهی اوقات یک جادوگر بد یک شاهزاده را طلسم می کند و تنها عشق واقعی می تواند طلسم را بشکند. میدانم عشقت واقعی است.
The prince takes her hand and says, ‘Do you want to marry me, Beauty?’
شاهزاده دستش را می گیرد و می گوید: "دلبر، آیا می خواهی با من ازدواج کنی؟
Beauty looks at the handsome prince and says, ‘Yes, I do!’
دلبر به شاهزاده ی خوش تیپ نگاه می کند و می گوید: «بله، میخواهم!»
Beauty and the prince go to the castle. When she opens the door she is surprised.
دلبر و شاهزاده به قصر میروند وقتی دلبر درب را باز می کند شگفت زده می شود.
‘My family! You’re all here!’ cries Beauty. She is happy when she sees her family. They talk and laugh together.
'خانواده ی من! همه ی شما اینجا هستیند!" دلبر گریه می کند.اواز دیدن خانواده اش خوشحال است. آنها صحبت می کنند وباهم می خندند.
Suddenly she sees the good fairy from her dream.
ناگهان پری خوب رویایش را می بیند.
‘Beauty,’ says the good fairy, ‘you’ve got a kind heart and you’re going to marry the prince and become a princess!’
پری خوب می گوید: “دلبر”، “شما قلب مهربانی داری و با شاهزاده ازدواج می کنی و به یک شاهزاده خانم تبدیل می شوی!”
Then the good fairy looks at Beauty’s two sisters.
سپس پری خوب به دو خواهر دلبر نگاه می کند.
‘You’re both bad, lazy and unkind,’ says the fairy. ‘You don’t love anyone!’
پری می گوید: “شما هر دو بد، تنبل و نامهربان هستید.” شما هیچکسی را دوست ندارید!
The fairy says some magic words and suddenly Rosalind and Hortensia become statues.
پری تعدادی کلمات جادویی را می گوید و ناگهان رزالین و هورتنسیا تبدیل به مجسمه می شوند.
‘Oh, no!’ cries Beauty. ‘My sisters are statues!’
دلبر گریه می کند : ‘وای نه!’ “خواهرانم مجسمه شدند!”
‘Your sisters have got hearts of stone,’ says the fairy. ‘Now they can’t move, but they can see and hear everything. When they understand their mistakes they can become Rosalind and Hortensia again.’
پری می گوید: «خواهرانت قلبهای سنگی داشتند. "نمی توانند حرکت کنند، اما می توانند همه چیز را ببینند و بشنوند. هنگامی که به اشتباهات خود پی ببرند، می توانند دوباره به رزالین و هورتنسیا تبدیل شوند.
The next day Beauty and the prince get married. Everyone dances and sings in the castle. It is a happy day. People give flowers to Beauty and the prince.
روز بعد دلبر و شاهزاده ازدواج می کنند. هر کس در حال رقص و آواز خواندن در قصر است. یک روز شاد است. مردم به دلبر و شاهزاده گل می دهند.
The prince sees tears in Beauty’s eyes and says, ‘Don’t cry, my Beauty. We’re going to be very happy together!’
شاهزاده در چشمان دلبر اشک می بیند و می گوید: "گریه نکن، دلبر من. ما با هم خیلی خوشحالیم!
==================
این تاپیک مربوط به فصل« فصل 08 » در نرمافزار «زیبوک» است.
مجموعه: « کتاب های خیلی ساده » کتاب: « دیو و دلبر »