کتاب زورو (فصل سوم)

Chapter three

فصل سه

The Pulido Hacienda

“خانه پالیدیو”

The next day is warm and sunny. Don Diego gets on his beautiful horse. He rides to Don Carlos Pulido’s big hacienda.

روز بعد گرم و آفتابی است. دون دیگو سوار اسب زیبایش می شود. او تا عمارت بزرگ دون کارلوس پالیدیو سواری می کند.

Don Carlos is a good friend of Don Diego’s family. Both families are rich and important. But the Governor does not like Don Carlos. He creates problems for him. He wants to take Don Carlos’ land.

دون کارلوس دوست خوب خانواده ی دون دیگو است. هر دو خانواده ثروتمند و مهم هستند. ولی فرماندار از دون کارلوس خوشش نمی آید. او برای دون کارلوس دردسر درست می کند. او می خواهد زمین دون کارلوس را بردارد.

Don Carlos is happy to see his friend. “Good morning, Don Diego. What a nice surprise! Come and sit in the patio.”

دون کارلوس از دیدن دوستش خوشحال است. “صبح بخیر، دون دیگو. چه اتفاق خوبی! بیا در ایوان بنشین.”

“Thank you. I am here to say something very important,” says Don Diego. “I am almost 25 years old. My father wants me to get married and start a family. I am not interested in marriage. I think love and marriage are boring but I must obey my father. How old is your daughter Lolita?” asks Don Diego.

دون دیگو می گوید: “ممنون. اینجا آمده ام تا چیز مهمی بگویم. من تقریباً ۲۵سال دارم. پدرم می خواهد من ازدواج کنم و تشکیل خانواده بدهم. من علاقه ای به ازدواج ندارم. فکر می کنم عشق و ازدواج کسل کننده است ولی باید دستور پدرم را اجابت کنم. دخترتان لولیتا چند ساله است؟”

“Lolita is 18 years old and she is very beautiful,” answers Don Carlos.

دون کارلوس جواب می دهد: “لولیتا ۱۸سال دارد و او خیلی زیباست.”

“You have a fine family. With your permission ', I want to marry your daughter,” says Don Diego.

دون دیگو می گوید: “شما خانواده ی خوبی دارید.با اجازه شما، من می خواهم با دخترتان ازدواج کنم.”

Don Carlos smiles and is happy. “This is an honour for our family. You have my permission! Do you want to see Lolita?”

دون کارلوس خوشحال است و لبخند می زند. “این برای خانواده ی من افتخار است. من به شما اجازه می دهم. می خواهید لولیتا را ببینید؟”

“I think I must!” answers Don Diego.

دون دیگو جواب می دهد: “فکر کنم باید ببینم!”

Don Carlos calls her and she comes to the patio. Lolita is a lovely girl with long black hair and dark eyes.

دون کارلوس دخترش را صدا می زند و دخترش به ایوان می آید. لولیتا دختری دوست داشتنی با موها و چشمان سیاه است."

“Good morning, senorita. There is something I must tell you,” says Don Diego smiling. “I want to marry you and your father approves.”

دون دیگو لبخندزنان می گوید: “صبح بخیر، سینیوریتا. چیزی هست که باید به شما بگم. من می خواهم با شما ازدواج کنم و پدرتان موافق هستند.”

“Oh, senor!” exclaims Lolita. “You want to marry me!” She is surprised and her face is red.

لولیتا فریاد زد: “اوه، سینیور! می خواهید با من ازدواج کنید!” او تعجب می کند و صورتش قرمز می شود.

“Think about it today. One of my servants can bring me your answer tomorrow.”

“امروز را بهش فکر کن. فردا یکی از خدمتکارانم را می فرستم تا جواب شما را برایم بیاورد.”

“But why can’t you come tomorrow?” asks Lolita.

لولیتا می پرسد: “اما چرا خودت فردا نمی توانی بیایی؟”

“Oh, your hacienda is far. I get tired when I ride my horse. I prefer to stay at home and rest.”

“اوه، خانه شما دور است. وقتی اسب سواری میکنم خسته می شوم. ترجیح می دهم در خانه بمانم و استراحت کنم.”

“What! You want to marry me and you don’t want to visit me! Is this your idea of love? I want to marry a strong, romantic man. You are young and rich, but you are not strong or romantic! Do you have a heart?” says Lolita. She is angry. She runs away and tells her mother.

لولیتا گفت: “چی! می خواهی با من ازدواج کنی ولی نمی خواهی مرا ببینی! تصور شما از عشق اینست؟ من می خواهم با مردی رمانتیک و قوی ازدواج کنم. شما جوان و ثروتمند هستید ولی قوی و رمانتیک نیستی! اصلاً قلب داری؟” او عصبانی است. او فرار می کند و به مادرش می گوید.

Doha Catalina says, “You are lucky, Lolita. Don Diego is very rich. He comes from a noble family. The Governor likes his family. This is a big opportunity for our family.”

دوهاکاتالینا می گوید: “تو خوش شانسی، لولیتا. دون دیگو خیلی ثروتمند است. او از خانواده ای اشراف زاده آمده. فرماندار خانواده ی او را دوست دارد. این فرصت خوبی برای خانواده ی ماست.”

In the afternoon Lolita is alone in the patio. She is thinking about Don Diego. Suddenly she hears a noise and turns around. She sees standing in front of her. “Zorro!” she whispers.

هنگام بعدازظهر، لولیتا تنها در ایوان است. او دارد به دون دیگو فکر می کند. ناگهان صدایی می شنود و می چرخد. او زورو را می بیند که جلویش ایستاده، او نجوا می کند: “زورو!”

“Don’t be afraid, senorita. I only punish corrupt people. I like your father because he is honest. I am here to admire your beauty.”

“نترسید، سینیوریتا. من فقط ادم های فاسد را مجازات می کنم. من، پدرتان را دوست دارم. چرا که آدم صادقی است. من اینجام تا زیبایی شما را تحسین کنم.”

“What! You must go away. You are in great danger,” says Lolita.

لولیتا گفت: “چی! تو باید از اینجا بروی. تو در خطر بزرگی هستی.”

“You are beautiful and kind, Lolita,” says Zorro. “Let me kiss your hand.” Zorro takes her small hand and kisses it. Lolita looks into his eyes and smiles. Then she runs into the house. “What a courageous man! He is a bandit but I like him,” Lolita thinks.

زورو گفت: “شما زیبا و مهربان هستی. لولیتا اجازه می دهی دستانت را ببوسم.” زورو دست کوچک او را می گیرد و آن را می بوسد. لولیتا به چشمان او نگاه می کند و لبخند می زند. بعد به داخل خانه می رود. لولیتا فکر می کند:" چه مرد شجاعی! راهزن است ولی من از او خوشم می آید."

کتابهای ترجمه شده💞:

فصل۱ : کتاب افسانه های شهری

فصل۲ : کتاب افسانه های شهری

فصل۳ : کتاب افسانه های شهری

فصل۴ : کتاب افسانه های شهری (فصل آخر)

:heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart:

فصل۱ : کتاب پوکوهانتس

فصل۲ : کتاب پوکوهانتس

فصل۳ : کتاب پوکوهانتس

فصل۴ : کتاب پوکوهانتس

فصل۵ : کتاب پوکوهانتس (فصل آخر)

:heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart:

کتاب میسیای وحشی

:heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart:

فصل۱ : کتاب دیو و دلبر

فصل۲ : کتاب دیو و دلبر

فصل۳ : کتاب دیو و دلبر

فصل۴ : کتاب دیو و دلبر

فصل۵ : کتاب دیو و دلبر

فصل۶ : کتاب دیو و دلبر

فصل۷ : کتاب دیو و دلبر

فصل۸ : کتاب دیو و دلبر (فصل آخر)

:heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart:

فصل۱ : کتاب جزیره افسونگر

فصل۲ : کتاب جزیره افسونگر

فصل۳ : کتاب جزیره افسونگر

فصل۴ : کتاب جزیره افسونگر

فصل۵ : کتاب جزیره افسونگر

فصل۶ : کتاب جزیره افسونگر

فصل۷ : کتاب جزیره افسونگر

فصل۸ : کتاب جزیره افسونگر

فصل۹ : کتاب جزیره افسونگر (فصل آخر)

:heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart:

جیم میمون (درس مکمل)

جیم میمون (قسمت پرسش و پاسخ)

دختر حیله گر (قسمت لغات)

دختر حیله گر (داستان کوتاه قسمت ب)

:heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart:

فصل۱ : کتاب مرگ سفید

فصل۲ : کتاب مرگ سفید

فصل۳ : کتاب مرگ سفید

فصل۴ : کتاب مرگ سفید

فصل۵ : کتاب مرگ سفید

فصل۶ : کتاب مرگ سفید

فصل۷ : کتاب مرگ سفید

فصل۸ : کتاب مرگ سفید (فصل آخر)

:heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart:

فصل۱ : کتاب زورو

فصل۲ : کتاب زورو

فصل۳ : کتاب زورو

فصل۴ : کتاب زورو

فصل۵ : کتاب زورو

فصل۶ : کتاب زورو

فصل۷ : کتاب زورو

فصل۸ : کتاب زورو


این تاپیک مربوط به فصل« فصل 03 » در نرم‌افزار «زیبوک» است. مجموعه: « کتاب های خیلی ساده » کتاب: « زورو »

5 پسندیده