CHAPTER FIVE
فصل پنجم
The Magic Ring
“حلقه ی جادویی”
Beauty spends three months at the beautiful castle. Every day she reads books and plays the piano. She walks everywhere in the big garden. She likes the tall trees and the flowers of different colours. She puts beautiful flowers in the rooms of the castle. Sometimes she makes perfume from the flowers.
دلبر سه ماه است که در قلعه ی زیبا مانده است(صرف کردن).او هر روز کتابهارا میخواند و پیانو مینواخت.او در همه جای باغ بزرگ پیاده روی می کرد.او درختان بلند و گل های با رنگهای مختلف را دوست دارد.او در همه ی اتاقهای قلعه گل های زیبایی می گذاشت.بعضی اوقات از گلها عطر می ساخت.
But the days are long and she is often lonely. Beauty often thinks about her father, her sisters and her brothers.
اما روزها طولانی هستند و او غالبا تنها است.دلبر اغلب در مورد پدر، خواهر و برادرانش فکر می کند.
‘I want to see my father again,’ she thinks sadly. ‘And I want to see my home again too.’
باناراحتی او فکر می کند:“من می خواهم دوباره پدرم را ببینم.” " ومن می خواهم دوباره خانه ام را ببینم."
The Beast goes to see her every evening at dinner time, at nine o’clock.
دیو به او می رسدو هر شب موقع شام، ساعت 9 او را میبیند.
They talk about interesting things and are happy together. Beauty is not afraid of his ugly face now. Every evening the Beast asks Beauty the same question:
آنها در مورد چیزهای جالبی باهم صحبت می کنند و با هم خوشحال هستند.دلبر اکنون از چهره ی زشتش نمی ترسد هر شب دیو از دلبر یک سوال را میپرسد:
‘Beauty, do you want to marry me?’
“دلبر، آیا می خواهی با من ازدواج کنی؟”
And every evening Beauty answers, ‘No.’
و هر شب، پاسخ های دلبر، “نه” است.
One day Beauty says, ‘Why do you ask me the same question every evening?’
یک روز دلبر می گوید: “چرا هر شب همین سوال را از من می پرسید؟”
‘Because I hope to hear a different answer,’ says the Beast.
دیو می گوید:“از آنجا که من امیدوارم یک جواب متفاوتی بشنوم.”
‘I’m sorry, I don’t want to marry you,’ says Beauty.
دلبر می گوید: “متاسفم، من نمی خواهم با شما ازدواج بکنم.”
The Beast is very sad.
دیو بسیار ناراحت می شود.
‘But I’m always going to be your friend,’ she says.
او (دلبر)می گوید: “اما من همیشه دوستت خواهم بود.”
‘You’re a wonderful friend,’ says the Beast.
دیو می گوید: “تو یک دوست فوق العاده هستی.”
‘And you are too,’ says Beauty smiling.
دلبر با لبخند می گوید "و شما هم همینطور.
‘I know I’m terribly ugly,’ says the Beast. ‘But I love you a lot. I’m very happy with you. Please, don’t leave me!’
دیو می گوید: "من می دانم.من وحشتناک زشت هستم. اما من بسیار زیاد دوستت دارم. من با تو خیلی خوشحالم. لطفا من را ترک نکن!
Beauty’s face becomes red and she is quiet for a moment.
دلبر صورتش قرمز می شود و برای یک لحظه ساکت می شود.
‘In the mirror of my room,’ says Beauty, ‘I see my poor father. He’s sad and lonely. He thinks I’m dead. My sisters are married and my brothers are away. I want to see my father for the last time. Can I go and see him, please?’
دلبر می گوید: "در آینه اتاقم، پدر فقیرم را می بینم. او غمگین و تنها است. او فکر می کند من مرده ام وخواهرانم ازدواج کرده اند و برادرانم دور هستند. من می خواهم پدرم را برای آخرین بار ببینم آیا می توانم پیشش بروم؟
‘Yes, you can go and see your father,’ says the Beast. ‘But I’m going to be very sad without you.’
دیو می گوید:"بله، تو می توانی بروی و پدرت را ببینی،"اما من بدون تو خیلی غمگین خواهم بود.
‘Oh, thank you!’ says Beauty happily. ‘Please don’t be sad, Beast. I’m going to come back in a week.’
دلبر با ذوق زدگی می گوید:“اوه، متشکرم!” “لطفا غمگین نباش، دیو. من یک هفته می روم و برمیگردم.”
‘Alright,’ says the Beast. ‘You can visit your father tomorrow morning. But remember, you must come back in a week. Before you come back put this ring on a table near your bed. It’s a magic ring. Goodbye, Beauty.’
دیو می گوید:'باشه’تو فردا صبح می توانی به دیدن پدرت بروی.امابخاطر داشته باش،تو باید بعد از یک هفته برگردی.قبل از بازگشت، یک حلقه روی میز کنار تختت گذاشتم. این یک حلقه جادویی است خداحافظ، دلبر. ’
==================
این تاپیک مربوط به فصل« فصل 05 » در نرمافزار «زیبوک» است.
مجموعه: « کتاب های خیلی ساده » کتاب: « دیو و دلبر »