Chapter eight
فصل هشتم
At eleven o’clock that morning, Sarah and Hassan were free. Sarah stood with her mother, Inspector Aziz, and Mr Cheng. She smiled happily.
صبح همان روز در ساعت یازده ، سارا و حسن آزاد بودند. سارا در کنار مادرش ، بازرس عزیز ، و آقای چنگ ایستاد. با خوشحالی لبخند زد.
‘Mother, you’re wonderful! Now I can be happy! But… how did you know about Stephen?’
"مادر ، شما فوق العاده هستید! حالا می توانم شاد باشم! اما … تو چطور قضیه ی استفان را متوجه شدی؟
Inspector Aziz answered. ‘Young woman,’ he said. ‘Remember, your mother is a doctor. She knew Stephen was ill because of his eyes, and his body. His eyes are very big and dark, and his body is always moving…’
بازرس عزیز پاسخ داد. او گفت: “زن جوان.” به یاد داشته باش ، مادر شما پزشک است. او می دانست که استفان به دلیلی چشمان و بدنش بیمار است. چشمان او بسیار بزرگ و تاریک است ، و بدن او همیشه در حال حرکت است … ’
‘Well, yes,’ Anna said. ‘But you helped me, Sarah. You said he was different - remember? And I looked at him carefully, and began to think. Heroin does that to people.’
آنا گفت: “خوب ، بله.” "اما تو بهم کمک کردی، سارا.تو گفتی که او فرق کرده است - بخاطر داری؟ و من با دقت به او نگاه کردم ، و شروع کردم به فکر کردن. هروئین این کار را با مردم می کند.
‘He did a very bad thing,’ Sarah said slowly, ‘but I feel sorry for him now. When is he going to court, Inspector?’
سارا به آرامی گفت: "او کار بسیار بدی انجام داد ، اما حالا برایش احساس تاسف می کنم. چه موقع او به دادگاه می رود ، بازرس؟
‘I don’t know,’ the Inspector said. ‘In two weeks, perhaps. But don’t think about him. Would you like to see our beautiful country, Mrs Harland? Where would you like to go?’
بازرس گفت: “من نمی دانم.” شایددو هفته. اما درباره اش فکر نکنید. آیا می خواهی کشور زیبای ما را ببینید، خانم هارلند؟ دوست داری کجا بری؟’
Anna smiled at him. ‘Thank you. But I can’t stay. Tomorrow, I’m going back to England, to talk to Stephen’s mother and father.’
آنا به او لبخند زد. 'متشکرم. اما من نمی توانم بمانم. فردا ، من به انگلیس برمی گردم تا با مادر و پدر استفان صحبت کنم. ’
Inspector Aziz looked at her, and said nothing for a minute. Then he said quietly: ‘Yes. I feel very sorry for them. It kills a lot of young people, this heroin.’
بازرس عزیز به او نگاه کرد و برای یک دقیقه دیگر چیزی نگفت. سپس او به آرامی گفت: "بله. برای آنها بسیار متاسفم. این هروئین بسیاری از جوانان را به قتل می رساند.
‘Yes. But it isn’t going to kill my daughter. She isn’t going to die now.’ Anna took Sarah’s hand. ‘So thank you again, Inspector Aziz and Mr Cheng. And goodbye. Now I’m going to have a long cold drink in a quiet garden with my daughter and her new young man. I want to know a lot more about him.’
'بله. اما قرار نیست دخترم را بکشد. او الان نمی خواهد بمیرد. آنا دست سارا را گرفت. "بنابراین دوباره از شما تشکر میکنم، بازرس عزیز و آقای چنگ. و خداحافظ. حالا می خواهم به همراه دخترم و مرد جوان جدیدش در یک باغ آرام یک نوشیدنی سرد بخورم. می خواهم چیزهای بیشتری درباره اش بدانم.
Hassan stood with his mother and father near the door of the court. Anna Harland put her hand on her daughter’s arm, and smiled at them.
حسن به همراه مادر و پدرش در نزدیکی درب دادگاه ایستاده بود. آنا هارلند دست خود را روی بازوی دخترش گذاشت و به آنها لبخند زد.
کتابهای ترجمه شده💞:
فصل۴ : کتاب افسانه های شهری (فصل آخر)
فصل۵ : کتاب پوکوهانتس (فصل آخر)
فصل۸ : کتاب دیو و دلبر (فصل آخر)
فصل۹ : کتاب جزیره افسونگر (فصل آخر)
دختر حیله گر (داستان کوتاه قسمت ب)
فصل۸ : کتاب مرگ سفید (فصل آخر)
این تاپیک مربوط به فصل« فصل 08 » در نرمافزار «زیبوک» است. مجموعه: « کتاب های خیلی ساده » کتاب: « مرگ سفید »