فصل سوم
“دیو”
شما یک مرد بد هستید! دیو خشمگین، فریادمی زند "شما به قلعه من آمدی و زندگیتان را نجات دادم. شما اینجا خوردید وخوابیدید و بعد یکی از گلهای رز زیبایم را چیدی و برای این شما باید بمیرید!
پدر دلبر شروع به گریه می کند. آه، آقا، من متاسفم! شما خیلی مهربان هستید. لطفا از من عصبانی نشوید. این گل رز برای یکی از دختران من است.
“نام من” آقا "نیست - دیو است. لطفامن را بانام خودم صدا کنید. شما در مورد دختران خود صحبت می کنید. پس یکی از دختران شما باید بجای خودتان بمیرد.
پدر دلبر می گوید:وای نه !آنها جوان هستند و نمی خواهند بمیرند.
دیو می گوید:پس شما باید به اینجا بازگردید و بمیرید. می توانم سه ماه منتظر بمانم آیا موافقت می کنید به اینجا بازگردی؟
پدر دلبر موافقت می کند که باز گردد.
او فکر می کند دختران من نباید بمیرند. “من می خواهم به خانه بروم و فرزندانم را برای آخرین بار ببینم.”
قبل از اینکه پدر دلبر قلعه را ترک کند، دیو به او می گوید.
من بد نیستم .به اتاق خواب خودتان بازگردید.آنجاسینی بزرگی وجود دارد.آن را با هر چیزی که می خواهید پر کنید و آن مال شماست.
پدر دلبر سینی را با مقدار زیادی طلا پر می کند. آنرا بر روی اسب خود می گذارد و به خانه می رود. هنگامی که به خانه رسید، گل رز را به دلبر می دهد.
او با ناراحتی می گوید: درباره این رز دلبر “اجازه دهیدتا ماجرای وحشتناکی برای شما بازگوکنم.”
او به فرزندان خود در مورد کشتی خالی در بندر، قلعه ی در جنگل و دیو می گوید.
رزالین و هورنتسیا از دلبر خشمگین (عصبانی) می شوند. آنها می گویند: “پدر باید بمیرد، چون گل رز را دوست داری، دلبر!”
دلبر می گوید:“نه،” "پدر نمی خواهد بروی و بمیری. من به قلعه دیو می روم!
سه برادرش می گویند:“نه، خواهر عزیزم ،ما به قلعه اش می رویم و قصد داریم او را بکشیم!”
پدرش می گوید: “نه، این امکان پذیر نیست.” 'دیو بسیار بزرگ و قوی است. من پیر هستم - باید بروم و بمیرم.
اما دلبر موافق نیست او برای رفتن به قلعه دیو تصمیش را گرفته است.
دلبرگفت:"نه، پدر ،شمانباید بروید.من خواهم رفت!
پدرش گفت:هرگز دلبر عزیز من!
دلبر گفت:“من نمی ترسم،” "شما باید زندگی کنید ومراقب برادران و خواهرانم باشید. آنها به شما نیاز دارند.
پدر زیبایی برای یک لحظه فکر می کند. سپس او با ناراحتی می گوید: "خوب، دلبر. میتونی بری.’
برادران دلبر بسیار ناراحت هستند، اما هورنتسیا و روزالین نه.
صبح روز بعد دلبر و پدرش به قلعه دیو می روند.در داخل قلعه آنها یک میز طویل با مقدار زیادی غذای خوب بر روی آن مشاهده می کنند.
دلبر و پدرش گرسنه نیستند، اما آنها نشستند و خوردند. ناگهان صدای بلندی می شنوند.
دلبر پرسید:“این صدای وحشتناک چیست؟”
پدرش می گوید: دیو در حال آمدن است."
دلبر چهره ی زشت دیو را می بیند و وحشت می کند.
باخودش فکرکرد:“اوه، این دیو واقعا وحشتناک است!”
دیو به او نگاه می کند و می گوید: “تو یک دختر شجاع هستی”.
دلبر آرام گفت:''من بسیار متاسفم در مورد گل رز باغتان …
دیو به پدر دلبر نگاه می کند و می گوید: "شما باید فردا بروید و دیگر برنگردید. متوجه شدی؟’
پدر دلبر به دیو و سپس دخترش نگاه می کند.
پدرس گفت:“اوه، دلبر،” لطفا به خانه برو! بگذار من اینجا باشم!
دلبر گفت:"نه، پدر، ما باید شجاع باشیم .ما هر دو خسته هستیم - الان بیا برویم و بخوابیم. فردا صبح می توانید به خانه پیش برادران و خواهرانم بروید.
در آن شب دلبر رویایی داشت. در رویای او یک پری خوب به او گفت: "تو یک دختر خوب، زیبایی هستی و قلب مهرباني داري که می خواهی زندگی پدر خود را نجات دهی. شما یک روز برخواهی گشت وخیلی خوشحال و خوشبخت خواهی شد.
==================
این تاپیک مربوط به فصل« فصل 03 » در نرمافزار «زیبوک» است.
مجموعه: « کتاب های خیلی ساده » کتاب: « دیو و دلبر »