کتاب مرگ سفید(فصل پنجم)

Chapter five

فصل پنجم

The judge looked at his papers and then at the jury. ‘It is now four o’clock in the afternoon,’ he said. ‘We can begin again in the morning. Please be here at ten o’clock.’

قاضی به برگه های خود و سپس به هیئت منصفه نگاه كرد. اوگفت: “اکنون ساعت چهار بعد از ظهر است.” "ما می توانیم دوباره از فردا صبح شروع کنیم. لطفاً ساعت ده اینجا باشید.

The judge stood up and left the courtroom. The jury left too, and the police took Sarah and Hassan back to the prison.

قاضی ایستاد و سالن دادگاه را ترک کرد. هیئت منصفه هم آنجا را ترک کرد و پلیس سارا و حسن را به زندان بازگرداند.

Anna looked at Stephen. ‘Well, young man,’ she said. ‘What can we do now? We have sixteen hours before tomorrow morning.’

آنا نگاهی به استفان انداخت. او گفت: “خوب ، مرد جوان.” 'حالا چه کار می توانیم بکنیم؟ ما تافردا صبح شانزده ساعت فرصت داریم.

‘I don’t know,’ Stephen said. He looked at her for a minute, then he looked away, over her head, at the front of the court. ‘I’m sure Hassan knew about the heroin,’ he said. ‘He put it in her bag, I’m sure he did. Sarah is innocent. But he isn’t.’

استفان گفت: “من نمی دانم.” یک دقیقه به او نگاه کرد ، سپس او به جلو ، بالای سرش ، مقابل دادگاه را نگاه کرد. او گفت: “من مطمئن هستم كه حسن از هروئین اطلاع داشته است.” "او آن را در کیف سارا قرار داده است ، من مطمئن هستم که او انجام داد. سارا بی گناه است. اما او نیست.

Mr Cheng came and stood with them.

آقای چنگ آمد و با آنها ایستاد.

‘She’s innocent,’ Stephen said again. ‘But Hassan’s going to die.’

استفان دوباره گفت: “سارا بی گناه است.” “اما حسن خواهد مرد.”

Mr Cheng looked at Stephen carefully. ‘Perhaps,’ he said slowly. ‘But did you listen to Hassan in court? He said: “Sarah did not buy the toothpaste. It was my toothpaste.” Now why did he say that? It was not an easy thing to say, you know. What is the jury going to think about it?’

آقای چنگ با دقت به استفان نگاه کرد. او گفت: “شاید .” او آرام گفت: "اما آیا شما در دادگاه به حسن گوش فرا دادید؟ او گفت: “سارا خمیردندان را نخرید. این خمیردندان من بود.” حالا چرا او این حرف را زد؟ گفتن چنین چیزی ساده نبود ، شما می دانید. هیئت منصفه در اینباره چه فکری خواهد کرد؟

‘It doesn’t matter,’ Stephen said angrily. ‘Because it wasn’t toothpaste, and he didn’t buy it in a shop! He made those tubes, because he wanted to sell the heroin. And he’s going to die. That’s the law in this country.’

استفان با عصبانیت گفت: «مهم نیست. زیرا این خمیر دندان نبود ، و او آن را از مغازه نخریده است! او این تیوپ ها را درست کرد ، زیرا می خواست هروئین را بفروشد. و او میمیرد. این قانون این کشور است.

Anna looked at Stephen and said nothing. ‘He’s very angry,’ she thought. ‘His face is red and he’s talking very quickly. Does he want to kill Hassan? And what’s the matter with his eyes?’

آنا به استفان نگاه کرد و چیزی نگفت. او فکر کرد: “او بسیار عصبانی است.” صورتش قرمز است و خیلی تند صحبت می کند. آیا او می خواهد حسن را کشته شود؟ و چشمان او چطور است؟

Mr Cheng watched Stephen too. ‘But who made that telephone call? It’s important and I want to know,’ he said. ‘I’m going to ask the police now. Would you like to come with me, Mrs Harland?’

آقای چنگ نیز استفان را تماشا کرد. او گفت:" اما چه کسی این تماس تلفنی را برقرار کرده است؟ این مهم است و می خواهم بدانم". "من می خواهم اکنون از پلیس بپرسم. آیا می خواهید با من بیایید ، خانم هارلند؟

‘Yes, of course,’ Anna said. ‘Stephen, are you coming?’

انا گفت:“بله ، البته ،” “استفان ، شما می آیید؟”

‘Yes… er, no, no,’ Stephen said. ‘I’m going to meet a man. I think he can help us.’

استفان گفت: “بله … آر، نه ، نه”.من قصددارم بامردی ملاقات کنم. من فکر می کنم او می تواند به ما کمک کند.

‘All right,’ Anna said. ‘But when can I meet you? I need to talk to you, about Hassan. Can I come to your hotel tonight?’

’ آنا گفت: "باشه. اما کی می توانم شما را ملاقات کنم؟ من باید با شما صحبت کنم ، در مورد حسن. آیا می توانم امشب به هتل شما بیایم؟ ’

‘Er, no, not tonight,’ Stephen said quickly. His face was now white, and he looked tired and ill. His hands and body moved all the time. ‘Come to my hotel tomorrow morning. Bye!’ He walked quickly out of the courtroom.

استفان سریع گفت: “آر…نه ، امشب نه.” صورتش حالا سفید بود و خسته و بیمار به نظر می رسید. دست و بدنش همیشه حرکت می کرد. فردا صبح به هتل من بیاییدخداحافظ!’ او به سرعت از سالن دادگاه بیرون رفت.

Anna and Mr Cheng watched him. Inspector Aziz was near the door, and he watched Stephen, too.

آنا و آقای چنگ او را تماشا کردند. بازرس عزیز نزدیک درب بود و استفان را نیز تماشا کرد.

کتابهای ترجمه شده💞:

فصل۱ : کتاب افسانه های شهری

فصل۲ : کتاب افسانه های شهری

فصل۳ : کتاب افسانه های شهری

فصل۴ : کتاب افسانه های شهری (فصل اخر)

:heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart:

فصل۱ : کتاب پوکوهانتس

فصل۲ : کتاب پوکوهانتس

فصل۳ : کتاب پوکوهانتس

فصل۴ : کتاب پوکوهانتس

فصل۵ : کتاب پوکوهانتس (فصل آخر)

:heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart:

کتاب میسیای وحشی

:heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart:

فصل۱ : کتاب دیو و دلبر

فصل۲ : کتاب دیو و دلبر

فصل۳ : کتاب دیو و دلبر

فصل۴ : کتاب دیو و دلبر

فصل۵ : کتاب دیو و دلبر

فصل۶ : کتاب دیو و دلبر

فصل۷ : کتاب دیو و دلبر

فصل۸ : کتاب دیو و دلبر (فصل اخر)

:heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart:

فصل۱ : کتاب جزیره افسونگر

فصل۲ : کتاب جزیره افسونگر

فصل۳ : کتاب جزیره افسونگر

فصل۴ : کتاب جزیره افسونگر

فصل۵ : کتاب جزیره افسونگر

فصل۶ : کتاب جزیره افسونگر

فصل۷ : کتاب جزیره افسونگر

فصل۸ : کتاب جزیره افسونگر

فصل۹ : کتاب جزیره افسونگر (فصل آخر)

:heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart:

جیم میمون (درس مکمل)

جیم میمون (قسمت پرسش و پاسخ)

دختر حیله گر (قسمت لغات)

دختر حیله گر (داستان کوتاه قسمت ب)

:heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart:

فصل۱ : کتاب مرگ سفید

فصل۲ : کتاب مرگ سفید

فصل۳ : کتاب مرگ سفید

فصل۴ : کتاب مرگ سفید

فصل۵ : کتاب مرگ سفید

فصل۶ : کتاب مرگ سفید


این تاپیک مربوط به فصل« فصل 05 » در نرم‌افزار «زیبوک» است. مجموعه: « کتاب های خیلی ساده » کتاب: « مرگ سفید »

4 پسندیده