کتاب پوکوهانتس (فصل ۳)

CHAPTER THREE

فصل سه

Winter in Jamestown

“زمستان در جیمزتان”

The hot summer passed and the cool autumn arrived.

تابستان گرم گذشت و پاییز خنک فرا رسید.

The Jamestown settlers had little food to eat. Many settlers were ill and weak. They needed help.

شهرک نشینان جیمزتاون غذا کمی برای غذا خوردن داشتند. بسیاری از مهاجران بیمار و ضعیف بودند. آنها به کمک احتیاج داشتند.

When winter arrived there was no food. Pocahontas helped the Jamestown settlers. She asked her father for corn, meat and other food. Pocahontas and other Indians brought the food to Jamestown in big baskets. The courageous Indian princess helped the settlers to live during the cold winter.

وقتی زمستان فرا رسید هیچ غذایی نبود. پوکوهانتس به شهرک نشینان جیمزتاون کمک کرد. او از پدرش ذرت ، گوشت و مواد غذایی دیگری خواست. پوکوهانتس و سایر سرخپوست ها این غذا را در سبدهای بزرگ به جیمزتان آوردند. شاهزاده خانم شجاع سرخپوست به شهرک نشینان کمک کرد تا در زمستان های سرد زندگی کنند.

Ships came to Jamestown from England. Powhatan was not happy about this. More white men came to the New World. Powhatan was afraid of them. He was afraid of the future.

کشتی ها از انگلستان به جیمزتان آمدند. پوهاتان از این موضوع خوشحال نبود. مردان سفید پوست بیشتری به دنیای جدید آمدند. پوهاتان از آنها می ترسید. او از آینده می ترسید.

One winter day Powhatan sent an Indian messenger to Jamestown. He had a message for Captain Smith. “My chief Powhatan wants to speak to you. Follow me.” John Smith followed the messenger to Powhatan’s village.

یک روز زمستان ، پوهاتان یک پیام رسان سرخپوست را به جیمزتاون ارسال کرد. او برای کاپیتان اسمیت پیامی داشت. “رئیس من پوهاتان می خواهد با شما صحبت کند. دنبالم بیایید.” جان اسمیت پیام رسان را تا دهکده پوهاتان دنبال کرد.

Powhatan was in his longhouse. John Smith sat next to him. “We have no more food to give to your people. You must all leave this land now,” said Powhatan.

پوهاتان در خانه بزرگ خود بود. جان اسمیت کنار او نشسته بود. پوهاتان گفت: “ما غذای زیادی برای مردم خود نداریم. شما هم اکنون باید این سرزمین را ترک کنید.”

“Why must we leave?” asked John Smith.

جان اسمیت پرسید:“چرا باید ترک کنیم؟”

The two men talked for a long time. At midnight Powhatan said, “It is very late. You can sleep in the small cabin near the river.”

آن دو مرد برای مدت طولانی با هم صحبت کردند. نیمه شب پوهاتان گفت: “خیلی دیر شده است. می توانید در چادر کوچک کنار رودخانه بخوابید.”

Captain Smith accepted the invitation. He went to sleep in the small cabin.

کاپیتان اسمیت دعوت را پذیرفت. او برای خواب در چادر کوچک رفت.

During the night, John Smith heard someone at the door. He got up, opened the door and saw Pocahontas. “What a surprise to see you, Pocahontas! Please come in!”

در نیمه شب ، جان اسمیت کسی را در درگاه دید. بلند شد ، در را باز کرد و پوکوهانتس را دید. “جای تعجب است که شما را اینجا میبینم ، پوکوهانتس! لطفا بیایند داخل !”

“Oh, Captain Smith, your life is in danger. My father and the medicine men want to kill you tonight! They don’t want white people to stay here. You must run away now.”

“اوه ، کاپیتان اسمیت ، زندگی شما در معرض خطر است. پدر من و طبیبان می خواهند امشب شما را بکشند. آنها نمی خواهند سفید پوستان در اینجا بمانند. شما باید اکنون فرار کنید.”

“Dear princess, you are saving my life again. How can I thank you? What can I give you?” asked Captain Smith.

“شاهزاده خانم عزیز ، شما دوباره زندگی من را نجات می دهید. جان اسمیت پرسید: چگونه می توانم از شما تشکر کنم؟ چه می توانم به شما بدهم؟”

“Runaway now! Save yourself!” Pocahontas touched his hand and ran away.

"حالافرار کنید!خودتان رانجات دهید!"پوکوهانتس دستش را لمس کرد و اسمیت فرار کرد.

John Smith ran out of the cabin. He walked to Jamestown in the middle of the night. When he arrived in Jamestown he told the settlers that Pocahontas saved his life again. After this adventure, Captain Smith returned to England.

جان اسمیت از چادر فرار کرد. او در نیمه شب به جیمزتاون رفت. وقتی وارد جیمزتاون شد ، به شهرک نشینان گفت که پوکوهانتس دوباره جانش را نجات داد. بعد از این ماجرا ، کاپیتان اسمیت به انگلیس بازگشت.

‘In Pocahontas’ village everyone thought that Captain Smith was dead. Everyone said that he was killed by a gunpowder explosion.

“در دهکده پوکاهونتاس” همه فکر می کردند کاپیتان اسمیت مرده است. همه گفتند که او در اثر انفجار باروت کشته شد.

==================
این تاپیک مربوط به فصل« فصل 03 » در نرم‌افزار «زیبوک» است.
مجموعه: « کتاب های خیلی ساده » کتاب: « داستان واقعی پوکاهونتاس »

8 پسندیده

سلام وقت عزیزان بخیروشادی :sunflower::hibiscus::rose::rosette:ممنون میشم ایراداتش را بیان کنید باتشکر :relaxed::pray::bouquet::sunflower::hibiscus::rose::blossom::bouquet::tulip::tulip::blossom::tulip::cherry_blossom::cherry_blossom::bouquet::bouquet::tulip::tulip::tulip::hibiscus::rose::rosette::rose::rose::hibiscus:

غذای کمی

پوهاتان از آنها ترسیده بود. او نگران آینده بود.

1 پسندیده

سلام وقتتون بخیروشادکامی :rose::rose::rose::rose::rose::sunflower::sunflower::sunflower::hibiscus::hibiscus::hibiscus: بسیار بسیار تشکر وسپاس فراوان محبت کردیند :hibiscus::sunflower::hibiscus::sunflower::sunflower::tulip::rose::rose::rose: