کتاب افسانه های شهری(فصل۳)

Chapter three

فصل سوم

Doing Wrong

“کارهای اشتباه”

Hit the Floor!

“به کف اصابت کردن”

Jenny and Robert Slater were on holiday in America. They were young and it was their first time away from home in England. They had a car and visited many famous and interesting places.

جنی و رابرت اسلاتر تعطیلات را در آمریکا بودند. آنها جوان بودند و این اولین بار بود از خانه یشان در انگلیس دور شدند. آنها یک ماشین داشتند و از بسیاری از مکان های معروف و جالب دیدن کردند.

‘I want to see New York,’ Jenny said one morning. ‘Let’s go there.’

یک روز صبح جنی گفت:“من می خواهم نیویورک را ببینم.” “بیا به آنجا برویم.”

‘Mmm, I don’t know, love. Everybody says New York’s a dangerous place and there are a lot of very strange people there,’ her husband answered.

اممم ، نمی دانم ، عشقم. شوهرش در پاسخ گفت: همه می گویند نیویورک یک مکان خطرناک است و افراد بسیارعجیب زیادی در آنجا زندگی می کنند.

‘We’ll be careful,’ said Jenny. ‘Then we won’t have any problems.’

جنی گفت: “ما محتاط خواهیم بود.” “پس ما هیچ مشکلی نخواهیم داشت.”

So they arrived in New York early in the evening and found a hotel. Later they went out and drove round the streets. They didn’t have any problems. ‘See,’ Jenny said. ‘Nothing to be afraid of.’

بنابراین آنها اوایل عصر به نیویورک رسیدند و هتلی پیدا کردند. بعداً بیرون رفتند و در خیابانها چرخیدند. آنها هیچ مشکلی نداشتند. جنی گفت: “ببین”، “هیچ چیز ترسناکی وجود ندارد.”

They had dinner in a good restaurant and then went to a cinema. They arrived back at their hotel at midnight. Under the hotel was a garage so they drove into it and left the car. It was quite dark there and they couldn’t see very well.

آنها در یک رستوران خوب شام خوردند و بعد به سینما رفتند. آنها نیمه شب به هتلشان رسیدند. زیر هتل یک گاراژ بود بنابراین آنها داخل آن حرکت کردند و ماشین را ترک کردند. در آنجا کاملاً تاریک بود و آنها نمی توانستند خیلی خوب ببینند.

‘Where’s the lift?’ Jenny asked.

جنی پرسید : “آسانسور کجاست ؟”

‘Over there, I think, near the door,’ Robert answered. ‘Come on, let’s go. I don’t like this dark place.’

رابرت در پاسخ گفت: " آنجا،فکر می کنم نزدیک در باشد." “بیا بریم.” " من این مکان تاریک را دوست ندارم."

Suddenly they saw a very tall young man with a big black dog. They were nervous and walked past him as fast as they could to the lift. The door of the lift opened and Jenny and Robert got in. Before the doors closed the man and the dog jumped in - three people and one big black dog in the lift.

ناگهان آنها مرد بسیار قد بلندجوانی را با سگ سیاه بزرگی دیدند. آنها عصبی بودند و باسرعت پشت سرش قدم بر می داشت میتوانستند به آسانسور برسند . درب آسانسور باز شد و جنی و رابرت وارد شدند. قبل از بسته شدن درها مرد و سگ سوار آسانسور شدند - سه نفر و یک سگ سیاه بزرگ در آسانسور.

‘On the floor, Girl!’ the tall man said. Jenny and Robert were afraid now, so they quickly got down on the floor. When the lift stopped at the next floor, they stood up, gave the man all their money and got out fast.

مرد قدبلند گفت:بشین زمین ، دختر! جنی و رابرت حالا می ترسیدند ، بنابراین سریع بروی زمین نشستند. وقتی آسانسور در طبقه همکف متوقف شد ، آنها ایستادند ، تمام پول خود را به آن مرد دادند و سریع بیرون آمدند.

‘That man was a robber! Perhaps he had a gun… It’s dangerous here!’ Robert said. ‘Were going to leave New York now!’

رابرت گفت : آن مرد دزد بود! شاید او اسلحه داشت … "اینجا خطرناک است! " “همین الان قرار نیویورک را ترک کنیم!”

Yes, you’re right.’ Jenny answered. ‘There are some dangerous people in New York.’

جنی جواب داد: “بله حق با شماست.” افراد خطرناکی در نیویورک وجود دارند."

First thing next morning they took their room key to the desk and gave it to the woman. ‘There’s nothing to pay, Mr Slater,’ she said. ‘A tall young man with a nice dog came to the desk late last night and paid for your room. Oh, wait a minute - he left this for you, too.’ She gave Robert an envelope.

صبح روز بعد اولین کاری که انجام دادندآنها کلید اتاق خود را از روی میز برداشتند و آن را به زن دادند. او گفت: “هیچ چیزی برای پرداخت وجود ندارد ، آقای اسلاتر.” مردبلند قد جوانی با سگ زیبا اواخر شب به میز آمد و هزینه اتاق شما را پرداخت کرد. اوه ، یک دقیقه صبر کنید - همچنین،اوبرگشت و این را برای شما نیز گذاشت. او پاکت نامه را به رابرت داد.

He opened it carefully and took out a letter. They read it together: Here’s your money and I’m very sorry you were afraid in the lift last night. “Girl” is the name of my dog.’

اوبا دقت آن را باز کرد و نامه ای را بیرون آورد. آنها آن را با هم خواندند: پول شما در پاکت است و بسیار متاسفم که دیشب در آسانسور ترسیدید. “دختر” نام سگ من است.

Biker at the Bank

“موتورسوار در بانک”

Joe is a very lucky man - he loves motorbikes and he loves his job. He’s lucky because he rides a motorbike in his job in London. He takes letters and important papers from one office to another. There are a lot of cars and buses in London but Joe can ride quickly from one place to the next on his motorbike.

جو مردی بسیار خوش شانسی است - او عاشق موتورسیکلتها است و کار خود را دوست دارد. او خوش شانس است زیرا برای کارخود در لندن موتور سواری می کند. او نامه ها و مقالات مهم را از یک دفتر به دفتر دیگر می برد. تعداد زیادی اتومبیل و اتوبوس در لندن وجود دارد اما جو می تواند با سرعت از یک مکان به مکان دیگر با موتور خود سواری کند.

One morning a man telephoned Joe and said, ‘Please come to my office now’!’ Joe rode as fast as he could - it took only about ten minutes to get there. He ran up to the office on the fourth floor.

یک روز صبح یک مرد تلفنی با جو تماس گرفت و گفت: "لطفا الان به دفتر من بیایید!"جو با تمام سرعتی که می توانست رانندگی کرد - برای رسیدن به آنجا تنها حدود ده دقیقه زمان برد. او در طبقه چهارم به سمت دفتر حرکت کرد.

The man gave him a small envelope and a big bag. ‘Take this envelope and the bag to the National Bank on Oxford Street and give them to the cashier. Then bring the bag back to my office as soon as possible. Go on - quickly!’ he said.

آن مرد یک پاکت کوچک و یک کیسه بزرگ به او داد. این پاکت و کیف را به بانک ملی در خیابان آکسفورد ببرید و آنها را به صندوقدار تحویل دهید. سپس کیف را در اسرع وقت به مطب من برگردانید. او گفت: “سریع برو!”

Joe left the office and rode to the National Bank. He parked his motorbike outside the bank and went in. He gave the man’s bag and the envelope to one of the cashiers. The woman opened the envelope and read the letter - she looked carefully at Joe and read it again.

جو دفتر را ترک کرد و به سمت بانک ملی حرکت کرد. او موتورسیکلت خود را در خارج از بانک پارک کرد و رفت. او کیف و پاکت آن مرد را به یکی از صندوقداران داد. زن پاکت نامه را باز کرد و نامه را خواند - با دقت به جو نگاه کرد و دوباره آن را خواند.

‘Please wait a minute,’ she said. ‘I must talk to my boss.’ The cashier went away and Joe waited.

او گفت: “لطفاً یک دقیقه صبر کنید.” “من باید با رئیس خود صحبت کنم.” صندوقدار رفت و جو منتظر شد.

Five minutes later a lot of policemen ran into the bank. ‘That’s him!’ one of the policemen said. They took Joe by his arms and pushed him into the police car.

پنج دقیقه بعد تعداد زیادی از پلیس ها به داخل بانک هجوم آوردند.یک از آنها به پلیس گفت:“خودشه!” آنها جو را از بازویش گرفتند و او را به داخل ماشین پلیس سواركردند.

‘What did I do?’ he asked. ‘What’s happening?’ The policemen didn’t answer.

اوپرسید: “چه کار کردم؟” “چه اتفاقی افتاده؟” پلیس جوابی نداد.

Later at the police station one of the men gave the letter to Joe. ‘Here - look at this!’ he said, Joe took the letter and read it slowly: ‘Put all your money in the bag. I have a gun and I’ll use it.’

بعداً در ایستگاه پلیس یکی از آقایان نامه را به جو داد.او گفت: “اینجا - به این نگاه کنید!” ، جو نامه را گرفت و به آرامی آن را خواند: “تمام پول خود را در کیف بگذارید.من اسلحه دارم و از آن استفاده میکنم.”

The Hair on her Hands

" مو برروی دستانش "

Late one night Harry Green was in his car in east London. He wanted to get home quickly. He remembered his wife’s words that morning: ‘Be careful in east London, Harry. There was a story in the newspaper about a dangerous man out there - the police want to catch him. He killed some people with a knife last month… in east London.’

اواخر یک شب ، هری گرین در اتومبیل خود در شرق لندن بود. او می خواست به سرعت به خانه برود. او به یاد حرفهای همسرش در آن روز افتاد: “هری،سمت شرق لندن را مراقب باش. در مورد مرد خطرناکی که آن سمت است در روزنامه داستانی وجود دارد - پلیس می خواهد او را بگیرد. او ماه گذشته عده ای را با چاقو به قتل رسانده است … در شرق لندن.”

There was heavy rain that night so Harry didn’t drive fast. Suddenly he saw an old woman at the bus stop. ‘She’ll get wet in all this rain,’ he thought. So he stopped the car, opened the window and spoke to the woman: ‘Do you want me to take you somewhere? You’ll get very wet there at the bus-stop.’

آن شب باران شدید بود که هری سریع رانندگی نمی کرد. ناگهان او پیرزنی را در ایستگاه اتوبوس دید. او فکر کرد"او در تمام این باران خیس خواهد شد" . بنابراین او ماشین را متوقف کرد ، پنجره را باز کرد و به زن گفت: "آیا می خواهید من شما را تاجایی برسانم؟ شما در ایستگاه اتوبوس ایستاده اید خیلی خیس خواهید شد.

‘Mmm,’ she answered and got into the car. Harry talked to the old woman and asked her a lot of questions but she only said ‘Mmm’. Then he looked at her more carefully. She had a big bag in her hands - it was old and dirty.

او پاسخ داد:“اممم” و داخل ماشین شد. هری با پیرزن صحبت کرد و سؤالات زیادی از او پرسید ، اما او فقط گفت: “امم”. سپس هری با دقت بیشتری به پیرزن نگاه کرد. پیرزن کیف بزرگی در دستانش داشت - آن پیر و کثیف بود.

‘She’s got big strong hands… and a lot of black hair on the back of her hands. That’s very strange,’ he thought.

او دست های بزرگ و قوی داشت … و موهای سیاه بسیاری در پشت دست های اوبود. هری فکر کرد که این بسیار عجیب است.

Harry started to think: those big hands, all that hair on them… and then he remembered his wife’s words that morning. ‘What can I do?’ he thought. ‘I must get her out of the car… and that big bag.’

هری شروع کرد به فکر کردن: آن دست های بزرگ ، تمام موهایی که روی آن دستها بود … و بعد او حرفهای صبح همسرش را به خاطر آورد. “چه می توانم بکنم؟” او فکر کرد. “من باید او را از ماشین بیرون کنم … و آن کیف بزرگ را بگیرم”

Harry turned to the woman and said, ‘I think I’ve got a problem with the lights at the back of the car.’ He stopped the car and asked, ‘Can you get out and look at them for me? I don’t think they’re working.’

هری رو به زن کرد و گفت ، “فکر می کنم برای چراغهای عقب ماشینم مشکلی ایجاد شده است.” او ماشین را متوقف کرد و پرسید ، "آیا می توانید بیرون بروید و برای من به آنها نگاهی بیندازید؟ من فکر نمی کنم آنها کار کنند. "

The old woman got out and walked round to the back of the car. She left her bag in the car next to Harry. He quickly shut the door and drove to the nearest police station. He took the bag in with him - it was quite heavy, too heavy for an old woman. A policeman took him into a small room and Harry told him the story of the old woman with the hair on her hands.

پیرزن خارج شد و تا پشت ماشین قدم برداشت. او کیفش را در ماشین کنار هری گذاشت. هری به سرعت درب را بست و به نزدیکترین ایستگاه پلیس رانندگی کرد. کیف را با خودش برد - برای یک پیرزن بسیار سنگین بود ، خیلی سنگین. یک مأمور پلیس او را به یک اتاق کوچک برد و هری داستان پیرزن را با موهای روی دستانش برای او تعریف کرد.

The policeman took the bag, opened it carefully and looked inside. ‘I think you were very lucky, sir,’ he said. ‘Look at this!’ And he showed Harry a long heavy knife.

پلیس کیف رابرداشت،آن رابادقت بازکرد وبه داخل آن نگاه کرد. “من فکرمی کنم شمابسیار خوش شانس بودیند، آقا .” به هری گفت: “به این نگاه کن!” و او به هری چاقوی بلند و سنگینی را نشان داد.

Hats On!

“کلاه روشن!”

When all the good people are in bed at night the police go round the streets and watch the banks and shops and other buildings. One night after midnight Trevor Taylor, a young policeman, was in the street in the centre of town when he saw that one small shop had its door open. He looked through the door and he could see a lot of books, newspapers and cigarettes.

وقتی همه مردم خوب شبها در رختخواب هستند ، پلیس به خیابانها می رود و چرخ می زند و به تماشای بانک ها و مغازه ها و ساختمان های دیگر می رود. یک شب پس از نیمه شب ، تروی تیلور ، یک پلیس جوان ، در خیابانی در مرکز شهر بود که دید که یک مغازه کوچک درب آن باز است. او به سمت درب باز نگاه کرد و بسیاری از کتاب ها ، روزنامه ها و سیگارها را می دید.

‘Perhaps somebody’s inside the shop,’ he thought, so he slowly pushed the door and walked in. He looked round but found nobody in the shop, so he called the police station on his radio.

اوفکرکرد: “شایدشخصی درداخل مغازه باشد،” بنابراین اوبه آرامی درب رافشاردادوراه افتاد.او نگاهی به دور واطراف انداخت اماهیچکس رادر مغازه پیدانکرد، بنابراین او به ایستگاه پلیس خودبی سیم زد.

Trevor was a heavy smoker and there were a lot of cigarettes in the shop. He quickly took a box of cigarettes and put them under his big policeman’s hat. Then he went through to the back of the shop but he didn’t find anybody there.

تروی یک سیگاری قهاری بود و سیگار زیادی در مغازه وجود داشت. او به سرعت یک جعبه سیگار برداشت و آنها را زیر کلاه پلیس بزرگش قرار داد. سپس به پشت مغازه رفت اما در آنجا کسی را پیدا نکرد.

About five minutes later a man came running along the street and arrived at the door. ‘This is my shop,’ he said, ‘and I want to thank you for seeing the open door.’ He looked at Trevor and asked, ‘Do you smoke?’

حدود پنج دقیقه بعد مردی در امتداد خیابان دوید و به طرف در آمد. او گفت،“اینجا فروشگاه من است، و میخواهم بعد از دیدن درب باز از شما تشکر کنم.” او به تروی نگاه کرد و پرسید: “آیا شما سیگاری هستیند؟”

‘Er… yes, I do,’ the young policeman answered.

پلیس جوان پاسخ داد: آر … بله،من اینکار رامی کنم.

‘Good! Here! Take three of these boxes of cigarettes - a small “thank you”,’ he said.

او گفت:"خوب! اینجا!سه جعبه سیگار را ببرید - یک تشکر کوچک.

‘No, no, I can’t… I’m very happy to help you. It’s my job,’ said Trevor, ‘and I haven’t a place to put them.’

تروی گفت:نه ، نه ، من نمی توانم … خیلی خوشحالم که به شما کمک کردم. “این کار من است ، و من جایی برای قرار دادن آنها ندارم.”

‘That’s no problem,’ said the man from the shop. ‘Put them under your hat!’

مرد از پشت مغازه گفت: "این مشکلی نیست."آنها را زیر کلاه خود قرار دهید!

The Bank Robber’s Mistake

“اشتباه سارق بانک”

The head of the big bank in the centre of town telephoned the police at about three o’clock one afternoon. ‘Come quickly! We had a robber in here - he left only two minutes ago!’

رئیس بانک بزرگ در مرکز شهر حدود ساعت سه بعد از ظهر با پلیس تماس گرفت. "سریعتر بیایید! "در اینجا دزدی داریم - او تنها دو دقیقه پیش اینجا را ترک کرد و رفت.

It was very easy to catch this bank robber. When the police arrived at the bank, the cashier told them about the robbery. ‘It was all very sudden… this man came into the bank and walked over to my window. He pushed an envelope across the desk to me with some words on it: “Give me all the money. I’ve got a gun”.’

گرفتن این دزد بانک بسیار آسان بود. وقتی پلیس به بانک رسید ، صندوقدار درباره سرقت به آنها گفت. خیلی ناگهانی بود … این مرد وارد بانک شد و به سمت پنجره من آمد. او یک پاکت نامه را در پشت میز با چند کلمه بر روی آن به سمت من هل داد:“تمام پول را به من بده. من اسلحه دارم.”

‘What did you do?’ asked the policeman.

پلیس از او پرسید:“شماچه کار کردیند؟”

‘I looked at the envelope for a moment… I was quite nervous. Then I gave the robber all the money in my desk… it happened very fast. He ran out with the money in a green bag,’ she answered. ‘Oh, here’s his envelope…,’ and she gave the policeman the robber’s envelope.

"من یک لحظه به پاکت نگاه کردم … من کاملا عصبی بودم. سپس من به سارق پول تمام پولهای داخل میز خود را دادم … این اتفاق خیلی سریع افتاد. او با پول درون یک کیسه سبز فرار کرد. “اوه ، اینجا پاکت اوست …”، و او پاکت سارق را به پلیس داد.

When the robber left the bank, he went home. It was half-past three. He turned on the radio and listened to the news but there was nothing about the robbery. But half an hour later, when a police car arrived at his house, he knew something was wrong. ‘How did you find me?’ he asked.

وقتی سارق، بانک را ترک کرد ، به خانه رفت. از سه ونیم گذشته بود. او رادیو را روشن کرد و به اخبار گوش داد اما هیچ چیزی در مورد سرقت وجود نداشت. اما نیم ساعت بعد ، هنگامی که یک ماشین پلیس به خانه او رسید ، او می دانست که اشتباهی رخ داده است.او پرسید:“چطور من را پیدا کردید؟”

‘It was easy,’ answered one of the policemen. ‘The cashier gave us your envelope - with your name and address on it. So here we are!’

یکی از پلیس ها پاسخ داد: "این آسان بود."صندوقدار پاکت خودش را به ما داد - با نام و آدرس خودش بر روی آن . بنابراین الان اینجا هستیم!

کتابهای ترجمه شده:

فصل۱ : کتاب افسانه های شهری

فصل۲ : کتاب افسانه های شهری

فصل۳ : کتاب افسانه های شهری

:heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart:

فصل۱ : کتاب پوکوهانتس

فصل۲ : کتاب پوکوهانتس

فصل۳ : کتاب پوکوهانتس

فصل۴ : کتاب پوکوهانتس

فصل۵ : کتاب پوکوهانتس

:heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart:

کتاب میسیای وحشی

:heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart:

فصل۱ : کتاب دیو و دلبر

فصل۲ : کتاب دیو و دلبر

فصل۳ : کتاب دیو و دلبر

فصل۴ : کتاب دیو و دلبر

فصل۵ : کتاب دیو و دلبر

فصل۶ : کتاب دیو و دلبر

فصل۷ : کتاب دیو و دلبر

فصل۸ : کتاب دیو و دلبر

:heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart:

فصل۱ : جزیره افسونگر

فصل۲ : جزیره افسونگر

فصل۳ : جزیره افسونگر

فصل۴ : جزیره ی افسونگر

:heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart:

جیم میمون (درس مکمل)

جیم میمون (قسمت پرسش و پاسخ)

دختر حیله گر (قسمت لغات)

دختر حیله گر (داستان کوتاه قسمت ب)

==================
این تاپیک مربوط به فصل« فصل 03 » در نرم‌افزار «زیبوک» است.
مجموعه: « کتاب های خیلی ساده » کتاب: « افسانه های شهری »

2 پسندیده