کتاب دیو و دلبر (فصل چهار)

CHAPTER FOUR

فصل چهار

Life at the Castle

زندگی در قلعه

The next morning Beauty’s father leaves the castle. He is crying.

صبح روز بعد، پدر دلبر، قلعه را ترک می کند. او گریه می کند.

‘Don’t cry, father,’ says Beauty. ‘Remember, I love you.’

“پدر، گریه نکن” دلبرمی گوید: "به یاد داشته باشید، من عاشقتون هستم.

‘Goodbye, dear Beauty,’ says her father.

پدر می گوید: “خداحافظ، دلبر عزیزم.”

Beauty is terrified. ‘The Beast is going to eat me tonight,’ she thinks. ‘I want to enjoy my last day. I’m going to visit the garden of the castle.’

دلبر وحشت زده است.اوفکر می کند:دیو امشب من را میخورد.من می خواهم از آخرین روز زندگیم لذت ببرم. میخواهم باغ قلعه را ببینم.

She goes to see the big garden and she is surprised. It is a beautiful garden with a lot of lovely flowers. Then she goes to see the big castle. She looks in all the rooms. On one door she sees this sign:

او برای دیدن باغ بزرگ می رود و شگفت زده می شود.این یک باغ زیبا با بسیاری از گل های دوست داشتنی است. سپس او برای دیدن قلعه بزرگ می رود. او داخل تمام اتاق ها را نگاه می کند. روی یک درب، این علامت را می بیند:

BEAUTY’S ROOM

“اتاق دلبر”

She opens the door and sees a lovely room. There is a nice bed and a mirror on the wall.

او درب را باز می کند و یک اتاق دوست داشتنی می بیند.یک تختخواب زیبا ویک آینه بر روی دیوار وجود دارد.

Beauty looks round and thinks, ‘There’s a piano and a lot of books for me. How strange! Perhaps the Beast doesn’t want to eat me tonight.’

دلبر دور و اطراف اتاق را نگاه می کند و فکر می کند:"یک پیانو و کتاب های زیادی برای من وجود دارد."چقدر عجیب! شاید دیو نمیخواهد منو امشب بخورد.

She takes a book and starts to read it. Suddenly she sees these words on the pages:

او یک کتاب برمی دارد و شروع به خواندن می کند. ناگهان او این کلمات را در صفحات می بیند:

“Welcome, Beauty!”

“دلبر،خوش آمدید”

“You’re the queen here.”

“شما ملکه اینجا هستید.”

“Tell me everything you want.”

“شماهرچه می خواهید بگویید”

‘I only want to see my poor father,’ says Beauty.

دلبر می گوید: “من فقط می خواهم پدر فقیرم را ببینم.”

Suddenly she sees her father in the mirror on the wall. He is very sad. She also sees her home and Hortensia and Rosalind. They are happy without Beauty.

ناگهان او پدرش را در آینه بر روی دیوار می بیند. او بسیار ناراحت است .او همچنین خانه اش و هورنتسیا و روزالین را می بیند. آنها بدون دلبر خوشحال هستند.

‘The Beast is kind to me,’ she thinks. ‘Why am I afraid of him?’

او فکر می کند :“دیو بامن مهربان است”. چرا من از او می ترسم؟

At 12 o’clock she has lunch. After lunch she goes to her room.

در ساعت ۱۲ ناهار می خورد و بعد از ناهار به اتاقش می رود

‘What a beautiful piano!’ thinks Beauty. ‘I want to play it.’

دلبرفکر می کند:“چه پیانو قشنگی”.“من میخواهم آن را بنوازم”

She plays some wonderful music on the piano. Then she looks at all the books in her room. Some of them have got pictures and others have not. She takes a book about flowers and looks at the pictures of different flowers. Then she sees pictures of roses of all colours.

او چند موسیقی فوق العاده ای را روی پیانو می نوازد.سپس او به تمام کتاب ها در اتاقش نگاه می کند.بعضی از آنها دارای تصاویر است و بعضی دیگر تصویری ندارند.او یک کتاب در مورد گلها برمیدارد و به تصاویر گل های مختلف نگاه می کند.سپس او تصاویری از گلهای رز را با تمام رنگ هایش می بیند.

‘Now I want to go to the garden and look at the lovely roses,’ she thinks. She goes to the garden and stays there all afternoon. She looks at the flowers and feels happy.

او فکر می کند: “حالا میخواهم به باغ بروم و گلهای دوست داشتنی را ببینم” او به باغ می رود و تمام بعد از ظهر را آنجا می ماند و به گلها نگاه می کند و احساس شادی (خوشحالی) می کند.

At dinner time she sits down at the long table and then she hears the Beast coming. She is terrified.

در زمان شام، او برسر میز طویل نشسته است ،صدای آمدن دیو را می شنود.وحشت زده است.

‘Beauty, can I sit here with you?’ asks the Beast.

دیو پرسید: دلبر، می توانم اینجا با شما بنشینم؟

‘You’re the lord of the castle,’ says Beauty.

دلبر می گوید:شما پادشاه قلعه هستید؟

‘And you’re the queen,’ says the Beast. ‘Can I ask you a question?’

دیو می گوید:“و شما ملکه هستید”. آیا می توانم از شما یک سوال بپرسم؟

‘Yes, of course,’ says Beauty quietly.

دلبر آرام می گوید:“بله البته”

‘Am I very ugly?’ asks the Beast.

دیو پرسید:“من خیلی زشت هستم؟”

Beauty does not know what to say. She looks at him and thinks for a moment.

دلبر نمی داند چه باید بگوید به او نگاه می کند و برای یک لحظه فکر می کند.

‘Well, yes you are!’ says Beauty. ‘But you’re kind and polite.’

دلبر می گوید: خب، بله شماهستید! ولی شما مهربان و مودب هستید.

The Beast looks at Beauty and smiles. ‘You’re right, I’m terribly ugly but I’m kind. This is your home now, Beauty. Please don’t be sad!’

دیو به دلبر با لبخند نگاه می کند. شما حق دارید، من خیلی زشت هستم، ولی من مهربان (بامحبت) هستم ،دلبر،حالا اینجا خانه شما است. لطفا غمگین (ناراحت) نباش.

‘Some men are handsome but they’re not kind,’ says Beauty. 'I prefer you because you’ve got a good heart.

دلبر می گوید: “بعضی از مردان خوش تیپ هستند، اما آنها مهربان نیستند.” “من،شمارا ترجیح می دهم زیرا شما قلب مهربانی دارید.”

‘Thank you, Beauty,’ says the Beast.

دیو می گوید:" ازت متشکرم،دلبر "

Now Beauty is not afraid of the Beast and she eats a big dinner.

دلبر حالا دیگر از دیو نمی ترسید و او یک شام مفصل (زیاد،بزرگ) خورد.

The Beast looks at her and asks a question.

دیو به او نگاه می کند و سوالی ازش می کند.

Do you want to marry me, Beauty?’

آیا می خواهید با من ازدواج کنید، دلبر؟

What a question! Beauty is terrified.

عجب سوالی! زیبایی وحشت زده است.

‘What can I say?’ thinks Beauty.

دلبر فکر می کند: 'چه می توانم بگویم؟

She is silent for a moment and then she says, ‘No, I’m sorry I don’t want to marry you.’

او یک لحظه سکوت می کند و سپس می گوید: “نه، متاسفم.من نمی خواهم با شما ازدواج بکنم.”

The Beast is angry and Beauty is afraid.

دیو عصبانی می شود و دلبرمی ترسد.

Then he goes out of the room and says, ‘Goodbye, Beauty.’

سپس او از اتاق خارج می شود و می گوید: “خداحافظ، دلبر.”

==================
این تاپیک مربوط به فصل« فصل 04 » در نرم‌افزار «زیبوک» است.
مجموعه: « کتاب های خیلی ساده » کتاب: « دیو و دلبر »

8 پسندیده

مثل سه فصل دیگش عالی بود،خسته نباشی عزیزم:rose::rose::rose::rose:

1 پسندیده

فدات عزیزدلم شرمنده ام نفرمایند عشقی :bouquet::rose::bouquet::rose::bouquet::rose::rose::revolving_hearts::revolving_hearts::revolving_hearts::heart::heart::heart::heart::heart:

1 پسندیده

میخواهم باغِ قلعه را ببینم

روی یک در

یک تخت خواب زیبا و یک آینه

هر چه که میخواهید بگویید

در ساعت ۱۲ ناهار میخورد و بعد از ناهار به اتاقش میرود

گل ها

صدای آمدن دیو را میشنود

وحشت زده است

مرسی میترا جان :clap::clap::clap:
براووو :rose::rose::rose:

1 پسندیده

فدای محبتها و توجه های بی دریغتون عزیزدلم خیلی لطف کردیند :bouquet::rose::bouquet::rose::bouquet::rose::rose::rose:شرمنده ی محبتتون شدم :bouquet::rose::bouquet::rose::rose::rose::rose::rose: