کتاب افسانه های شهری(فصل آخر)

Chapter four

فصل چهار

Living and dying

“زندگی و مرگ”

Dead Cold

“مرگ سرد”

In the old Soviet Union (Russia) it was often hard to buy food. Meat was the most difficult thing to find. When people wanted to buy something they usually had to wait in a long line before they could get it and pay for it.

در اتحادیه ی جماهیر شوروی سابق (روسیه) خرید مواد غذایی اغلب سخت بود. گوشت دشوارترین چیز برای یافتن بود. وقتی مردم می خواستند چیزی را بخرند ، معمولاً قبل از اینکه بتوانند آن را دریافت کنند و هزینه آن را بپردازند ، باید در یک صف طولانی صبر کنند.

One day in Moscow some years ago, there was the usual long line of people at the cashier’s desk in a shop. It was winter and the weather was quite cold. In the line there was an old woman with a very big hat on her head. She waited quietly with the other people, but then suddenly she fell to the floor.

چند روز پیش در مسکو ، تعداد زیادی از افراد طبق معمول در کنار میز صندوقدار در یک مغازه حضور داشتند. زمستان بود و هوا کاملاً سرد بود. در صف پیرزنی بود که کلاه بسیار بزرگی روی سرش داشت. او بی سر و صدا با افراد دیگر صبر کرد ، اما پس از آن ناگهان به کف زمین افتاد.

‘What’s wrong with her?’ somebody asked.

شخصی پرسید: ‘مشکل اون خانم چیه؟’

‘Get a doctor!’ another person said.

شخص دیگری گفت:“دکتر را خبر کنید!”

One man in the line was a doctor so he quickly went over to the woman on the floor. He looked at her carefully and took her hand. Then he took off her hat - under it was a frozen chicken. ‘Oh, that’s very sad,’ the doctor said. ‘I think she took the chicken and put it under her hat because she didn’t have any money to pay for it.’ But the chicken was too cold - she had a frozen head. The chicken killed her.

یک مرد در صف دکتر بود به همین دلیل سریع به طرف زن روی زمین رفت. با دقت به او نگاه کرد و دستش را گرفت. سپس کلاه او را از روی سرش برداشت - در زیر آن یک مرغ یخ زده بود. دکتر گفت: “اوه ، بسیار ناراحت کننده است.” “من فکر می کنم او مرغ را برداشته و آن را زیر کلاه خود قرار داده است ، چراکه هیچ پولی برای پرداخت آن نداشته است.” اما مرغ خیلی سرد بوده است- سر او منجمد شده است. مرغ او را به قتل رسانده است.

Coat from the Dead

“پالتوی از یک مرده”

One evening a man called James was on the road from Oxford to London. There weren’t many cars on the road because it was late. Suddenly in the lights of his car he saw a woman by the road - she was quite young and very pretty. ‘It’s dangerous to walk along the road when it’s dark and late,’ he thought. He stopped, opened the window and asked the young woman, ‘Where are you going? It’s dangerous to stand here at night… perhaps I can take you to London with me.’ The young woman didn’t answer but she opened the door of the car and got in.

یک شب مردی به نام جیمز در جاده ی بین آکسفورد به لندن در حرکت بود. ماشین های زیادی در جاده در حرکت نبودند زیرا دیر وقت بود. ناگهان به وسیله ی چراغهای اتومبیل خود یک زن را در جاده دید - او کاملاً جوان و بسیار زیبا بود. او فکر کرد: “پیاده و تنها در جاده ای که تاریک و دیروقت است خطرناک است.” او ایستاد، پنجره را باز کرد و از زن جوان پرسید: “کجا می روید؟ شب ایستادن در اینجا خطرناک است … شاید بتوانم شما را با خودم به لندن ببرم.” زن جوان جوابی نداد اما درب ماشین را باز کرد و داخل شد.

James asked here a lot of questions: ‘What’s your name? Where do you live? Why are you on the road at night? Is your family in London? Where are your friends? Have you got any money? Are you hungry?’ The young woman sat next to James but she said nothing. Not one word. She only looked at the road.

جیمز در اینجا سؤالات زیادی پرسید: “نام شما چیست؟ کجا زندگی می کنید؟ چرا شبانه در جاده هستید؟ خانواده شما در لندن است؟ دوستانت کجا هستند؟ شما هیچ پولی ندارید؟ گرسنه اید؟” زن جوان در كنار جیمز نشسته بود اما او هیچ چیزی نگفت. حتی یک کلمه .او فقط به جاده نگاه می کرد.

Soon James stopped asking questions and they drove along without talking. Coming into London there were more cars and James had to drive more slowly Suddenly the young woman started to open the door so James stopped the car quickly. They were in front of a house on a long street. The woman opened the door and got out of the car, then she slowly walked up to the front door of the house. Janies watched her and thought angrily, ‘She didn’t say “Thank you”.’

زود سؤال کردن خود را متوقف کرد و آنها بدون هیچ حرفی به راهشان ادامه دادند. با ورود ماشین به داخل لندن تعداد بیشتری اتومبیل وجود داشت و جیمز مجبور شد با سرعت بیشتری رانندگی کند ناگهان زن جوان شروع به باز کردن در کرد بنابراین جیمز سریع ماشین را متوقف کرد. آنها در جلوی خانه ای در یک خیابان طولانی بودند. زن در را باز کرد و از ماشین خارج شد ، سپس آرام آرام به سمت درب جلوی خانه حرکت کرد. جیمز او را تماشا کرد وباعصبانیت فکرکرد، او نگفت" متشکرم ".

Three days later he opened the back door of his car and found a coat. ‘This isn’t my coat,’ he thought. Then he remembered the young woman. Perhaps it was her coat. He had to drive to London again that evening so he thought, ‘I’ll take her coat back… I remember the street and the house.’ He drove there, parked in front of the house and walked up to the door. An older woman answered.

سه روز بعد او درب اتومبیل خود را باز کرد و پالتو را پیدا کرد. او فکر کرد: “این پالتو من نیست”. سپس او به یاد زن جوان افتاد. شاید پالتو او باشد. او مجبور شد مجدداً آن شب را به سمت لندن رانندگی کند تا آن موقع فکر کرد، “من پالتو او را برمی گردانم … خیابان و خانه را به یاد می آورم.” او آنجا سوار شد ، جلوی درب خانه پارک کرد و تا جلوی درب رفت. یک زن مسن جواب داد.

‘Does a young woman live here?’ he asked. ‘I think this is her coat - she left it in my car three days ago.’

او پرسید:“آیا یک زن جوان در اینجا زندگی می کند؟” "من فکر می کنم این پالتو اوست - او سه روز پیش آن را در ماشین من جا گذاشته است.

The woman looked at the coat and began to cry. 'That was my daughter’s coat

" زن به پالتو نگاه کرد و شروع به گریه کرد. “این پالتو دختر من بود .”

‘Here, please give it back to her then,’ James said.

جیمز گفت: "لطفا آن را به او بازگردانید.

‘I can’t,’ the woman said. ‘She’s dead.’

" زن گفت: “من نمی توانم.” "او مرده است.

‘Dead!’ said James.

" جیمیز گفت:‘مرده!’

‘Yes, she died five years ago.’

“بله ، او پنج سال پیش درگذشت.”

‘Five years ago?’ James asked quietly.

جیمز خیلی آرام پرسید:‘پنج سال پیش؟’

‘Yes, on the road between Oxford and London… in an accident,’ the woman said.

زن گفت: “بله ، در جاده بین آکسفورد و لندن … در یک تصادف.”

Beer Today, Gone Tomorrow

" آبجو،امروز ، فردا رفتنی است."

John Buss lived in Manchester with his grandfather, Frank - an old man of 92! But Frank wasn’t happy. He was in hospital. He didn’t like the noise in the hospital very much and it was too hot, he told John, when he visited his grandfather one afternoon.

جان بوس با پدر بزرگش ، فرانک - پیرمرد 92 ساله در منچستر زندگی می کرد! اما فرانک خوشحال نبود. او در بیمارستان بود. هنگامی که یک روز بعد از ظهر جان به ملاقات پدربزرگش رفت ،او به جان گفت: سروصدای زیاد بیمارستان را خیلی دوست ندارد و آنجا خیلی گرم بود.

‘Can I bring you something when I come next time?’ John asked. ‘I can visit you again tomorrow.’

جان گفت:“می توانم دفعه ی دیگه بیایم چیزی برای تو بیاورم؟” “من می توانم فردا دوباره به شما سربزنم.”

His grandfather answered quickly. ‘Oh, yes, please… bring me some beer,’ he said very quietly and looked round carefully. Nobody heard him - only John. ‘I usually drink two or three beers every day but they don’t give me any in this place.’

پدربزرگش سریع جواب داد:“اوه ، بله ، خواهش می کنم … مقداری از نوشیدنی من را هم بیاورید.” او خیلی آهسته گفت و با دقت اطراف را نگاه کرد .هیچکسی حرف اورا نشنید - فقط جان. “من معمولاً روزانه دو یا سه تا آبجو می نوشم اما آنها در این مکان به من چیزی نمی دهند.”

‘But, Grandad, you can’t drink beer in here. You know that - the doctor told you.’

"اما ، پدر بزرگ ، شما نمی توانید اینجا آبجو بنوشید. شماکه می دانید - دکتر به شما گفت.

‘I know, I know… be careful. Put the beer in a bag, then nobody will see it.’

“من می دانم ، می دانم … مراقب باش. آبجو را در کیسه قرار دهید ، پس کسی آن را نخواهد دید.”

So the next day John went back to the hospital with some bottles of beer in a bag and gave it to his grandfather. The old man looked in the bag, smiled and said, ‘Oh, thank you, John. Thank you. Now I’m happy.’ Frank opened a bottle and drank it. He opened a second bottle and drank it. After that he opened a third bottle…

بنابراین روز بعد جان با مقداری بطری آبجو در کیسه به بیمارستان بازگشت و آن را به پدربزرگش داد. پیرمرد داخل کیف را نگاه کرد ، لبخندی زد و گفت: "اوه ، متشکرم ، جان. متشکرم. حالا خوشحالم. فرانک یک بطری را باز کرد و آن را نوشید. او بطری دوم را باز کرد و آن را نوشید. پس از آن او بطری سوم را باز کرد …

Two days later the doctor telephoned John. I’m sorry, Mr Buss, but I have some sad news for you… your Grandad died last night. But he was happy - he had a smile on his face.

دو روز بعد دکتر با جان تماس گرفت. متاسفم ، آقای بوس ، اما خبرهای غم انگیزی برای شما دارم … پدر بزرگ شما شب گذشته درگذشت. اما او خوشحال بود - او لبخندی بر صورتش داشت.

John laughed because he remembered the bottles of beer. His grandfather liked beer and he was always happy with a bottle in his hand.

جان خندید زیرا او بطری های آبجو را به خاطر می آورد. پدربزرگش آبجو دوست داشت و او همیشه با بطری در دستش خوشحال بود.

‘Did you bring him some beer?’ the doctor asked.

دکتر پرسید:“آیا شما برای او تعدادی آبجو آوردیند؟”

‘Er… yes, I did,’ John answered. ‘He had two or three bottles two days ago.’

جان در پاسخ گفت: “ار … بله ، من این کار را کردم.” “او دو یا سه بطری دو روز پیش داشت.”

‘Oh, I see,’ the doctor answered. ‘He was happy because he had some beer.’

دکتر جواب داد: “اوه ، می بینم”. او خوشحال بود زیرا نوشیدن آبجو را دوست داشت.

‘But I don’t understand,’ John thought. ‘I took him long life beer!’

جان فکر کرد: “اما من نمی فهمم.” “من عمر او را با آبجو گرفتم!”

کتابهای ترجمه شده💞:

فصل۱ : کتاب افسانه های شهری

فصل۲ : کتاب افسانه های شهری

فصل۳ : کتاب افسانه های شهری

فصل۴ : کتاب افسانه های شهری

:heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart:

فصل۱ : کتاب پوکوهانتس

فصل۲ : کتاب پوکوهانتس

فصل۳ : کتاب پوکوهانتس

فصل۴ : کتاب پوکوهانتس

فصل۵ : کتاب پوکوهانتس

:heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart:

کتاب میسیای وحشی

:heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart:

فصل۱ : کتاب دیو و دلبر

فصل۲ : کتاب دیو و دلبر

فصل۳ : کتاب دیو و دلبر

فصل۴ : کتاب دیو و دلبر

فصل۵ : کتاب دیو و دلبر

فصل۶ : کتاب دیو و دلبر

فصل۷ : کتاب دیو و دلبر

فصل۸ : کتاب دیو و دلبر

:heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart:

فصل۱ : جزیره افسونگر

فصل۲ : جزیره افسونگر

فصل۳ : جزیره افسونگر

فصل۴ : جزیره افسونگر

فصل۵ : جزیره افسونگر

:heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart:

جیم میمون (درس مکمل)

جیم میمون (قسمت پرسش و پاسخ)

دختر حیله گر (قسمت لغات)

دختر حیله گر (داستان کوتاه قسمت ب)

==================
این تاپیک مربوط به فصل« فصل 04 » در نرم‌افزار «زیبوک» است.
مجموعه: « کتاب های خیلی ساده » کتاب: « افسانه های شهری »

4 پسندیده

سلام میتراجان خداقوت عزیزم
فوق‌العاده‌ای :clap::clap:
ترجمه ات رو خوندم تا انگلیسی :grin: خیلی عالی بود :rose::rose:
بعدها این داستان رو تو برنامه قرار بدم که بخونم ترجمه ها رو که خوندم قشنگ بود

2 پسندیده

سلام عزیزدلم :sunflower::hibiscus::hibiscus::tulip::rose:فدات خانم خوشگله :blossom::sunflower::hibiscus::tulip::rose:مرسی نازنیینم :cherry_blossom::blossom::sunflower::hibiscus::tulip::rose::revolving_hearts::revolving_hearts::revolving_hearts:لطف کردی وقت گذاشتی و مطالعه اش کردی عشقم :blossom::sunflower::hibiscus::tulip::rose:
اما من نه میسیا و نه این کتاب رو اصلا خوشم نیومد.باب میلم نبود و برام هنوز که هنوز داستانهاش برام گنگ و نامفهوم هستند. :pensive::pensive::pensive::pensive:
خودت فوق العاده ای عزیزدلم :blossom::sunflower::hibiscus::tulip::rose::revolving_hearts::revolving_hearts::revolving_hearts::heart::heart::heart::heart_eyes::heart_eyes:

2 پسندیده

من عاشق این سبک داستانهای جالبم ، قشنگ تو فکر می‌بره :blush: پر از مرموز و رازه :grimacing:

1 پسندیده

سلام خسته نباشی میترا جون دستت درد نکنه خانم خانما :kissing_closed_eyes::kissing_closed_eyes::kissing_closed_eyes::kissing_closed_eyes::kissing_closed_eyes::kissing_closed_eyes::clap::clap::clap::ok_hand::ok_hand::ok_hand::kissing_smiling_eyes::kissing_smiling_eyes::kissing::kissing::kissing_heart::kissing_heart::kissing_heart::kissing_heart::clap::clap::ok_hand::ok_hand:

2 پسندیده

قربون دستت هرموقع مطالعه اش کردی ۱خلاصه ای هم برای من بفرست منتظرمااااا عزیزدلم :cherry_blossom::blossom::hibiscus::rose::rose::tulip::blossom::kissing_heart::kissing_heart::heart_eyes::kissing_heart::heart_eyes:

2 پسندیده

سلام جیگیلی من :cherry_blossom::sunflower::hibiscus::tulip::rose::tulip::hibiscus::revolving_hearts::revolving_hearts:چطوری خانم خانماااا :cherry_blossom::sunflower::hibiscus::tulip::rose::revolving_hearts::revolving_hearts:مرسی عروسک فدات خانم :cherry_blossom::blossom::hibiscus::tulip::rose::rose::revolving_hearts::revolving_hearts::revolving_hearts:کاری نکردم نازنیینم کمترین کاری بود که از دستم بر می امد خوشگلم :cherry_blossom::blossom::hibiscus::tulip::hibiscus::blossom::blossom::revolving_hearts::revolving_hearts::revolving_hearts::sunflower:

2 پسندیده

خوبم شما خوبی قربانت :kissing_heart::kissing_heart::kissing_heart::kissing_heart::kissing_heart::kissing_heart::kissing_heart::kissing_heart::kissing_heart:
فردا من دارم میرم سمت حنانه بانو @afarkhani

2 پسندیده

سلام عزیزم @fatemeh74
یعنی داری میای قوچان؟؟ واقعا؟؟

2 پسندیده

سلام ب روی ماهت
ب چشمون سیاهت
دارم میام خراسان رضوی مشهد

2 پسندیده

همجوار ما میشی پس :heart_eyes::heart_eyes::heart_eyes:
در خدمت باشیم عزیزم

2 پسندیده

حنانه جون نمیای حرم یجور ببینمت :joy::joy::hocho::heart_eyes:

2 پسندیده

فدات گلممم :heart_eyes::kissing_heart::kissing_heart::kissing_heart::kissing_heart:

2 پسندیده

راستش هفته پیش برنامه ریختیم قرار بود بیام یهو کنسل شد، فهمیدم آزمون هم داریم، شما گذرت به قوچان خورد در خدمت هستیم عزیزم

2 پسندیده

وای نه عزیزم هوایی میاییم
مرسیی از لطفت :kiss::heart::green_heart::blue_heart::yellow_heart::purple_heart::sparkling_heart::two_hearts::heartpulse::heart_decoration::heavy_heart_exclamation::dizzy:
حالا یروز میام باید یدور تو قوچان بزنم :joy::joy: چ چهار تا ساطور بخرم :hocho::hocho::hocho:

2 پسندیده