فصل دوم
گل رز بیوتی (زیبایی،دلبر)
یک سال بعد پدر بیوتی (زیبایی،دلبر) نامه مهمی دریافت می کند.
او شش فرزند خود را صدا می زند و می گوید:
به این نامه گوش دهید:
کشتی شما اینجاست
آن در دریا گم نشده است
لطفا به بندر بیاید
همه خوشحال شدند.
سه پسرگفتند:“این خبر فوق العاده است!”
بله، پدرشان می گوید: “کشتی با کالاهایم در بندر است.”
ما دوباره ثروتمند شدیم!
روزالین می گوید “ما دوباره می توانیم لباس های زیبا بخریم.”
هورنتسیا می گوید: "ما می توانیم به خانه بزرگمان در شهر برویم (برگردیم)
پدرش با خوشحالی می گوید: 《باید امروز به بندر بروم.》
هورنتسیا گفت: اوه، پدر، چند دست لباس نو و کلاه های جدید برایم بیاور.
بله ، روزالین گفت: تعدادی کفش های نو و جواهرات نو.
پدر بیوتی (زیبایی،دلبر)به او نگاه می کند و می گوید: تو چه می خواهی، بیوتی (زیبایی،دلبر)؟
بیوتی (زیبایی،دلبر) گفت: خواهش می کنم پول خود را خرج نکنید، پدر…
فقط برایم یک گل رز بیار .
پدربیوتی (زیبایی،دلبر) به بندر می رسد و کشتی خود را می یابد. اما هیچ کالایی در آن وجود ندارد - خالی است!
چه بد شانسی!
با عصبانیت می گوید: باید به خانه بروم و خبر بد را به بچه ها بدهم.
در راه خانه او از یک جنگل بزرگ عبور می کند. برف و کولاک است. او گم می شود.
من کجام؟ او فکر می کند. کجا می توانم بروم؟ خیلی سرد و خسته هستم. او صدای گرگ ها را می شنود و می ترسد. ناگهان یک قلعه بزرگ در جنگل می بیند. و چراغ های جلوی پنجره ها که روشن است.
اوه! خوبه، او فکر می کند.شاید مردم (ساکنان) قلعه به من کمک کنند.
اسبش را به اصطبل نزدیک قلعه می برد. او در بزرگ قلعه را می زند اما هیچ کس جواب نمی دهد. بیرون در منتظر است. بعد در را باز می کند و داخل می شود. اون یک تالار بزرگ با شومینه رو می بیند یک میز دراز با مقدار زیادی غذا روی آن هست.
سردش است و نزدیک بخاری می نشیند.
او فکر می کند که چقدر عجیب است، هیچکس اینجا نیست.
او گرسنه است و در کنار میز می نشیند و شروع به غذاخوردن می کند.
بعد خوابش می آید. او یک تختخواب گرم و راحت پیدا می کند و به خواب می رود. صبح روز بعد چند دست لباس جدید کنار تختش پیدا می کند (میبیند یا می یابد).
چه خوب! ! لباسای جدید! او فکر می کند. یک نفر در این قلعه زندگی می کند.
از پنجره بیرون را نگاه می کند و متعجب می شود.
فکر می کند،برفی نمی بارد و یک روز زیباست!و در باغ هم گل هست
لباس می پوشد و به تالار می رود. بیسکوییت، شکلات و شیر روی میز دراز قرار دارد. نشست و گفت: از این صبحانه عالی متشکرم. نگاهی به اطراف می اندازد، اما کسی را نمی بیند.
او می خورد و تصمیم می گیرد به خانه برود.به اصطبل می رود و اسبش را می گیرد. در باغ تعدادی گل رز می بیند.
فکرمی کندکه بیوتی (زیبایی،دلبر) گل رز میخواست.
اویکی از زیباترین و دوست داشتنی ترینها رو می چیند.
وناگهان صدای وحشتناکی را می شنود.
اوبرمیگردد و هیولای زشتی(کریه) را میبیند.