کتاب مرگ سفید (فصل ششم)

Chapter six

فصل ششم

Anna and Mr Cheng talked to the police, but the police could tell them nothing more about the telephone call to the airport. Inspector Aziz telephoned two or three people, and then he talked to Anna again. When Anna left Inspector Aziz, she was much happier.

آنا و آقای چنگ با پلیس صحبت کردند اما پلیس نتوانست چیزی بیش از تماس تلفنی با فرودگاه به آنها بگوید. بازرس عزیز با دو یا سه نفر تماس گرفت و سپس دوباره با آنا صحبت کرد. وقتی آنا، بازرس عزیز را ترک کرد ، بسیار خوشحال تر بود.

Then she went to the prison to see Sarah. The man took her to Sarah’s room. Anna and Sarah sat at the table, and the man stood and watched.

سپس او برای دیدن سارا به زندان رفت. مرد او را به اتاق سارا برد. آنا و سارا روی میز نشستند و آن مرد ایستاد و تماشا کرد.

‘It was a bad day, mother. I’m sorry,’ Sarah said slowly. Her eyes were not red now, but she looked very tired. Her hands were near her mother’s, on the table.

سارا آهسته گفت:"مادر روز بدی بود. متاسفم ."چشمانش الان قرمز نبود ، اما خیلی خسته به نظر می رسید. دستانش در نزدیکی مادرش روی میز بود.

‘It wasn’t a very good day, that’s true,’ Anna said. ‘But you have a very good lawyer, you know. The jury likes him.’

آنا گفت: “روز خیلی خوبی نبود ، درست است.” "اما تو می دانی که یک وکیل بسیار خوب داری. هیئت منصفه دوستش دارند.

‘But it doesn’t help,’ Sarah said. ‘There was heroin in the toothpaste tubes, and the tubes were in my bag. What can Mr Cheng do? The heroin was in my bag, mother! The jury knows that!’

سارا گفت: “اما این کمکی نمی کند.” "در تیوپ های خمیردندان هروئین وجود داشت ، و تیوپ ها در کیف من بودند. آقای چنگ چه کاری می تواند انجام دهد؟ هروئین توی کیف من بود ، مادر! هیئت منصفه این را می داند! ’

Anna looked at her daughter carefully. ‘Perhaps Hassan put it there, Sarah,’ she said. ‘You like him, I know, and he looks nice, but…’

آنابادقت به دخترش نگاه کرد. او گفت: “سارا، شایدحسن آن را آنجا قرار داده است.” “تو او را دوست داری ،من می دانم ، و اوزیبا به نظر می رسد ، اما …”

‘Mother, I love him! I said that in court. You heard me. And Hassan loves me, too! And he does not buy or sell heroin! I…’ Sarah stopped talking, and put her hands on her stomach.

"مادر ، من دوستش دارم! من این را در دادگاه گفتم. تو حرفم را شنیدی و حسن هم مرا دوست دارد! و او هروئین خرید و فروش نمی کند! من … "سارا صحبت را متوقف کرد و دستانش را روی شکمش گذاشت.

‘What’s the matter?’ Anna asked. She looked at the man. ‘Quickly - she’s ill. Get a doctor!’

آنا پرسید:‘موضوع چیه؟’ نگاهی به مرد کرد. سریع - او مریض است. یک پزشک بیاورید!

The man ran from the room, and Anna put her arms round her daughter. She waited, and then Sarah sat up.

مرد از اتاق با دو خارج شد و آنا بازوهای خود را به دور دخترش گذاشت. صبر کرد و بعد سارا نشست.

‘It’s all right, mother,’ she said. Her face was very white, but she looked a little better. ‘It happens sometimes. I often feel ill, and I don’t like to eat much. But it’s not very bad. I think I’m going to stay alive because of it.’ She gave her mother a smile.

او گفت: “مادر، خوبم.” صورتش خیلی سفید بود اما کمی بهتر به نظر می رسید. "گاهی اتفاق می افتد. من اغلب احساس بیماری می کنم و دوست ندارم زیاد غذا بخورم. اما خیلی بد نیست فکر می کنم به خاطر آن زنده ام. لبخندی به مادرش زد.

‘What? What are you saying? What are you talking about?’ Anna cried.

“چی؟ چی میگی؟ چی میگی تو؟” آنا گریه کرد.

‘My baby.’ Sarah’s face looked different now - half smiling, half afraid. ‘Mother, don’t be angry, please. I’m going to have a baby. It’s Hassan’s baby. I… we wanted to come to England, and tell you about it there, but now we can’t. I love him, and he wants to be my husband, mother. Mother? Please don’t be angry.’

‘کودک من.’ چهره سارا اکنون متفاوت به نظر می رسید - نیمه خندان ، نیمه ترس. "مادر ، عصبانی نشو ، لطفا. من دارم بچه دار می شوم. این بچه ی حسن است. من … ما می خواستیم به انگلیس بیاییم و در مورد آن به شما بگویم ، اما حالا ما نمی توانیم. من دوستش دارم ، و او می خواهد همسر من ، مادر باشد. مادر؟ لطفا عصبانی نشوید.

Anna’s face was white now. For nearly a minute she could say nothing. She wanted to cry, but she didn’t. At last she said, ‘Oh, Sarah! What’s going to happen to this baby?’

صورت آنا اکنون سفید بود. تقریباً برای یک دقیقه او هیچ چیزی نگفت. او می خواست گریه کند ، اما این کار را نکرد. در آخر او گفت ، “اوه ، سارا! چه اتفاقی برای این کودک خواهد افتاد؟”

Sarah looked at her hands. ‘Nothing, mother. I asked Mr Cheng about that. They can’t kill me, you see, because I’m going to have a baby. They can’t kill a mother and her baby. That’s the law. But… that doesn’t help Hassan.’

سارا به دستانش نگاه کرد. هیچی ، مادر من در مورد آن از آقای چنگ سؤال کردم. آنها نمی توانند مرا بکشند ، زیرا می خواهم بچه دار شوم. آنها نمی توانند مادر و کودکش را بکشند. این قانون است اما … این به حسن کمکی نمی کند.

Anna heard a noise and looked at the door. ‘Listen, Sarah,’ she said quickly. 'Before the doctor comes…

" آنا سر و صدایی شنید و به در نگاه کرد. “سریع گوش کن ، سارا.” قبل از اینکه دکتر بیاید …

I’m not angry, and I do love you, Sarah, of course. But listen. I talked to Inspector Aziz again today. I think he can help you - and Hassan too. So don’t be afraid, please. And…’

من عصبانی نیستم ، و دوستت دارم ، سارا. مطمین باش.اما گوش کن امروز دوباره با بازرس عزیز صحبت کردم. من فکر می کنم او می تواند به تو کمک کند - و همچنین به حسن. پس نترس ، لطفا. و … "

The door opened, and the man came in with a woman doctor. Anna stood up. She took Sarah’s hand.

در باز شد و مرد با پزشک زن وارد شد. آنا ایستاد. دست سارا را گرفت.

‘I’m going now, Sarah. But don’t be afraid. You’re going to be all right - I’m sure of it!’

"من الان میرم ، سارا. اما نترس .تو بر میگردی و همه چیز درست خواهد شد - من از آن مطمئن هستم!

کتابهای ترجمه شده💞:

فصل۱ : کتاب افسانه های شهری

فصل۲ : کتاب افسانه های شهری

فصل۳ : کتاب افسانه های شهری

فصل۴ : کتاب افسانه های شهری (فصل اخر)

:heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart:

فصل۱ : کتاب پوکوهانتس

فصل۲ : کتاب پوکوهانتس

فصل۳ : کتاب پوکوهانتس

فصل۴ : کتاب پوکوهانتس

فصل۵ : کتاب پوکوهانتس (فصل آخر)

:heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart:

کتاب میسیای وحشی

:heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart:

فصل۱ : کتاب دیو و دلبر

فصل۲ : کتاب دیو و دلبر

فصل۳ : کتاب دیو و دلبر

فصل۴ : کتاب دیو و دلبر

فصل۵ : کتاب دیو و دلبر

فصل۶ : کتاب دیو و دلبر

فصل۷ : کتاب دیو و دلبر

فصل۸ : کتاب دیو و دلبر (فصل اخر)

:heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart:

فصل۱ : کتاب جزیره افسونگر

فصل۲ : کتاب جزیره افسونگر

فصل۳ : کتاب جزیره افسونگر

فصل۴ : کتاب جزیره افسونگر

فصل۵ : کتاب جزیره افسونگر

فصل۶ : کتاب جزیره افسونگر

فصل۷ : کتاب جزیره افسونگر

فصل۸ : کتاب جزیره افسونگر

فصل۹ : کتاب جزیره افسونگر (فصل آخر)

:heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart:

جیم میمون (درس مکمل)

جیم میمون (قسمت پرسش و پاسخ)

دختر حیله گر (قسمت لغات)

دختر حیله گر (داستان کوتاه قسمت ب)

:heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart:

فصل۱ : کتاب مرگ سفید

فصل۲ : کتاب مرگ سفید

فصل۳ : کتاب مرگ سفید

فصل۴ : کتاب مرگ سفید

فصل۵ : کتاب مرگ سفید

فصل۶ : کتاب مرگ سفید

فصل۷ : کتاب مرگ سفید


این تاپیک مربوط به فصل« فصل 06 » در نرم‌افزار «زیبوک» است. مجموعه: « کتاب های خیلی ساده » کتاب: « مرگ سفید »

5 پسندیده