کتاب میسیا

سلام شبتون بخیر و شادی :hibiscus::sunflower::rose::rose::tulip::tulip:
جناب @hnaseri و جناب @golmirzaei وجناب @YoKambiz عزیز باآرزوی صحت و سلامتی :tulip::hibiscus::sunflower::rose:
این کتاب کلمات خیلی خیلی سخت زیادی داره (بقول معروف کلمات قلمبه سلمبه :joy::joy::joy::wink::wink::see_no_evil::see_no_evil:) بنظرتون بهتر نیست ازقسمت داستانهای خیلی ساده برداریندش؟؟؟والا واسه من که مبتدی هستم کتاب بینهایت سنگینی بود :pensive::pensive::pensive:تانظرشماعزیزان چه باشد ؟؟؟؟ :wink::wink::wink::sunflower::rose::sunflower::rose::hibiscus::blossom::hibiscus::blossom:

==================
این تاپیک مربوط به کتاب« میسیای وحشی » در نرم‌افزار «زیبوک» است.
مجموعه: « کتاب های خیلی ساده »

7 پسندیده

سلام
منم با میترا خانم موافقم، برای منم واقعا سخت بود چندین بار خوندم. اما چیزی متوجه نشدم

3 پسندیده

سلام
اتفاقا من روز جمعه این داستان رو خوندم اسم ش برام جذاب بود. فرصت پیدا کردم ترجمه اش رو انجام می دهم البته فعلا درگیر اسباب کشی هستم :weary:

4 پسندیده

سلام نازنیین بانو :tulip::hibiscus::sunflower::rose:ظهرتون بخیر :blossom::hibiscus::sunflower::sunflower:
خداقوت انشاالله بخوبی نقل مکان کنید عشقم :tulip::blossom::hibiscus::sunflower::rose::rosette::tulip::blossom::tulip::blossom::hibiscus::sunflower::rose:لطف میکنید بانو محبت میکنید عزیزدلم :tulip::hibiscus::sunflower::rose:
بحث ترجمه اش یکطرف که زحمتش رو شماعزیزم بعهده گرفتیند :tulip::hibiscus::sunflower::rose::tulip::hibiscus::sunflower::rose: بحث دیگه جایگاه کتاب واقعابدجاست خانم گل :sob::sob::sob::sob:

2 پسندیده

سلام عزیزم ظهرت بخیر :blossom::hibiscus::sunflower::rose::tulip::tulip::hibiscus::hibiscus::hibiscus::sunflower::sunflower::rose::rose::rose:والا یکی به عزیزان تالار بگه :face_with_thermometer::face_with_thermometer::face_with_thermometer::face_with_head_bandage::face_with_head_bandage::face_with_head_bandage::face_with_head_bandage::joy::joy::joy:والا من ترجمه اش کردم امانمیتونستم جمله بندیش رو درست کنم کلماتش افتضاح بود :sob::sob::sob::sob::sob::sob::sob::sob:

2 پسندیده

عالی خانم میترای دست به قلم
آره خوب گاها داستانها ممکنه جایگاه مناسب نداشته باشه ولی خوب برای چالش هم بد نیست. الان ممکنه این دشواری اذیت کننده باشه براتون ولی با گذر زمان و همین روند ترجمه تون موثر هست و کم کم از پس این چالش بر میایید
شما ترجمه تون رو برای من ارسال کنید کمکی بود در خدمت هستم

2 پسندیده

سلام عزیزدلم ۱دنیاتشکربانوی دوست داستنی خودم :hibiscus::sunflower::rose::sunflower::hibiscus::hibiscus::rose::rose:محبت میکنید باعث زحمت شد ببخشید تروخدا :hibiscus::sunflower::rose::sunflower::sunflower::hibiscus::rosette::tulip::tulip::tulip::tulip::tulip::tulip::tulip::heart::heart::heart::heartpulse::heartpulse::heartpulse::heartpulse::heartpulse::sparkling_heart:

ترجمه ی کتاب میسیای وحشی :

Childhood is a time of innocence, when life is simple and uncomplicated. Children, watching the comings and goings of adults, often see things that they don’t understand until years later, when they are adults themselves and know the ways of the world.

کودکی دوران معصومیت است، زمانی که زندگی ساده و فاقد پیچیدگی ست. کودکان در حالیکه تماشای آمد و رفت های بزرگسالان هستند، اغلب شاهد چیزهایی هستند که درک نمی کنند تا سالها بعد، آن زمان که خود بزرگسال می شوند و راه و رسم های دنیا را می شناسند.

And the ways of the world are sometimes rather sad…

و گاهی راه و رسمهای دنیا نسبتا غم انگیز است …

There is still talk about her in the village, all these years later. She did not come back after she went away so suddenly that morning … no one really cared to find out what happened to her. But they did not forget her. Even recently an old man in the village said her name, Missiya, with sadness in his voice.

بعد سالها هنوز در مورد او در روستا صحبت می شود. او بعد از آن صبح که کاملا ناگهانی رفت،برنگشت … هیچکس واقعاً اهمیتی نداد که دریابد چه اتفاقی برای او افتاده. اما آنها او را فراموش نکردند. حتی اخیراً مردی کهنسال در دهکده نام او را، میسیا، رابا غمی در صدایش، به زبان آورد.

And the village never again knew anyone quite like her. They remembered her not so much for her good looks as for her boldness. She was good-looking, though. But in those days there was no way a good-looking girl could escape from village life and make an exciting future for herself. What could Missiya do, except sell her good looks while she was young? Selling them for so little - almost nothing.

و دهکده هرگز کسی کاملاً شبیه به او را نشناخت. آنها او را بیشتر نه بخاطر چهره ی زیبا بلکه جسارتش بیاد دارند. هر چند او خوش چهره بود. اما در آن روزها هیچ راهی وجود نداشت که یک دختر خوش سیما بتواند از زندگی روستایی فرار کند و آینده ی هیجان انگیز برای خودش رقم بزند…. میسیاچه کاری می توانست انجام دهد ، به جز فروش ظاهر خوب خود در زمان جوانی؟ فروش خودش برای مقدار خیلی کم - تقریباً هیچ .

Every time I go back home to the village I see Missiya in my mind. She had brown skin which shone with good health, and a beautiful, strong body. She moved beautifully too. She used to carry a full pot of water on her hip and use her other hand to pick a fruit or a branch off a tree for firewood. She was full of fun. She ran when there was no need to run, smiled all the time and laughed often.

هر وقت به خانه یمان در دهکده برمیگردم، میسیا را در ذهن خود می بینم. او پوست قهوه ای داشت که از سلامت و درخشش خوبی برخوردار بود و بدن زیبا و قوی داشت. او نیز زیبا حرکت میکرد. او قبلاً یک گلدان کامل آب را روی لگن خود حمل می کرد و از دست دیگر خود برای انتخاب میوه یا شاخه ای از درخت برای هیزم استفاده می کرد. او سرشار از شعف بود.او می دوید وقتی نیازی به دویدن نبود ، تمام وقت لبخند می زد و اغلب می خندید.

The women envied her, and felt jealous of the way men watched her lovely body.

زنان به اوحسادت می ورزیدند و نسبت به طرز نگاه مردان به اندام دوست داشتنی اش احساس حسادت داشتند.

Missiya never married. She never wanted to be like other village girls, who spent time getting to know boys, walking in the fields, talking of love, and making careful plans for the future. Missiya’s house was usually full of men, and her parents did not mind her free and easy ways with the young men - and older ones - who crowded into that little house. No surprise, then, that before she was sixteen, people were already talking about her!

میسیا هرگز ازدواج نکرد. او هرگز نمی خواست مانند سایر دختران روستا باشد ، که وقت خود را صرف آشنایی با پسران ، قدم زدن در مزارع ، صحبت کردن از عشق و ایجاد برنامه های دقیق برای آینده کند. خانه میسیا معمولاً پر از مردان بود ، و والدینش به خاطر آزادی و شیوه ی راحت او با مردهای جوان - و افراد مسن تر- کسانی که در آن خانه کوچک جمع می شدند، اهمیت نمی دادند. پس جای تعجب نیست که آن زمان، قبل از شانزده سالگی ، مردم از قبل درباره او صحبت می کردند!

As a child I couldn’t take my eyes off her. She had a pair of eyes which seemed enormous to me. Her smiling lips were full and red with betel juice. She used to laugh at the way I watched her, wide-eyed. Under her breath and still smiling, she used to whisper something which I knew was not meant for my child’s ears. But there was no harm in her - it was her nature, her love of life!

به عنوان یک کودک نمی توانستم چشم از او بردارم. از نگاه من او دو چشم بسیار درشت داشت. لب های متبسمش حجیم و قرمز از آب میوه گندم بود. او دائما به طرز نگاه من به خود می خندید، چشمان کشیده. زیر نفسها و لبخندهای آرامش، عادت داشت که چیزی را زمزمه کند که می دانستم برای گوشهای کودکانه من معنایی ندارد. اما هیچ آسیبی از جانب او برای من نبود - این طبیعت او بود ، عشق او به زندگی!

But there were things I did not understand about her. Sometimes she was my friend. On some days when I saw her, she used to greet me cheerfully, take my hand in hers and take me into the woods to pick fruit, show me the animals and birds and a thousand secrets that lay hidden there. But there were days when she pretended not to see me and looked away, as she hurried into the woods. That always made me sad and I felt a warm tear roll down my face. At those times I used to look away too, pretending to look at a wild flower or watch some insects on the ground.

اما مواردی وجود داشت که من در مورد او نفهمیدم. گاهی اوقات او دوست من بود. در روزهایی که او را می دیدم ، او با خوشحالی از من استقبال می کرد ، دستم را در دست می گرفت و مرا به جنگل می برد تا میوه بچینیم ، حیوانات، پرندگان و هزاران راز پنهان در آنجا را به من نشان می داد. اما روزهایی بود که وانمود می کرد من را نمی بیند و به دور دست نگاه می کرد، زمانی که با عجله وارد جنگل می شد. این همیشه باعث ناراحتی من می شد و احساس می کردم اشک گرم صورتم را می پوشاند. در آن زمان من هم نگاهم را از او دور می کردم، وانمود می کردم که به یک گل وحشی نگاه می کنم یا برخی از حشرات روی زمین را تماشا می کنم.

I knew she did not want me around, and I wanted her to think that it did not matter. But it did. It did.

من می دانستم که او مرا در اطرافش نمی خواهد ، و من می خواهم او فکر کند که مهم نیست. اما مهم بود، مهم بود.

I did not understand the way my mother felt about her, either. As I grew a year or two older, she told me not to go into the woods with Missiya. Suddenly one hot afternoon mother called me from the garden and said, very firmly, ‘You must not see Missiya again. You’re not a child any longer - you must stop bothering her to play with you.’

من نحوه ای که مادرم نسبت به او احساس داشت را نفهمیدم. همین که یک یا دو سال بزرگتر شدم ، او به من گفت که با میسیا وارد جنگل نشوم. ناگهان در بعد از ظهر گرم مادر مرا از باغ صدا کرد و با قاطعیت گفت: شما دیگر نباید میسیا را ببینید. شما دیگر کودک نیستید - باید دست از مزاحمت او برای بازی با خود بردارید.

I couldn’t understand why. I didn’t say anything. I stood by my mother and looked out of that sun-filled room. In the garden I saw the purple bougainvillea and the bright yellow hibiscus flowers. I wanted to be out there playing with Missiya. There was no one to play with except Missiya. And now my mother was telling me I must not play with her!

نمی توانستم بفهمم چرا. من چیزی نگفتم. من در کنار مادرم ایستادم و از آن اتاق آفتاب گیر بیرون را نگاه کردم. در باغ ، بوگایینو بنفش و گلهای زرد روشن زبر را دیدم. می خواستم آن بیرون باشم تا با میسیا بازی کنم. جز میسیا کسی نبود که با او بازی کنم. و حالا مادرم به من می گفت که من نباید با او بازی کنم!

‘Then who will make me a mud house when it rains?’ I asked my mother, confused.

پس چه کسی برای من خانه ی گلی می سازد در هنگام باران؟ از مادرم سؤال کردم ، گیج شدم.

Mother knew me. She heard the anxiety in my voice and said quietly, without even lifting her eyes from the book she was reading, ‘I will.’

مادر مرا می شناخت. او اضطراب را در صدای من شنید و آهسته، حتی بدون اینکه چشم از کتابی که می خواند بلند کند به من گفت: " من این کار را خواهم کرد."

Missiya did not miss me. She did not care at all that she had ended a handful of my dreams. She continued to laugh her way through the days, the months. She became more beautiful as the years passed and her lovely body became more rounded. There was a bolder look in her eyes and a wildness in her movements that drove the men crazy.

میسیا دلش برایم تنگ نشد. او به هیچ وجه اهمیتی نمی داد که مشتی از رویاهای من به پایان رسیده است. او همچنان در روزها ، ماهها به خندیدن ادامه می داد. او با گذشت سالها زیباتر شد و بدن دوست داشتنی اش گردتر شد. نگاهی جسورانه تر در چشمان او دیده می شد و در حرکات او خوی وحشی وجود داشت که مردان را دیوانه می کرد.

There were violent arguments in the village. Like the night when old Appuhamy’s wife went to search for him and found him inside Missiya’s house, drunk. The whole village gathered to watch and cheer, although it was well past midnight. All the women cursed Missiya, and the men watched her with a new interest. Missiya did not show the least concern. She spat an enormous mouthful of betel juice towards them and disappeared into the night.

در روستا استدلالهای خشن وجود داشت. مانند شبی که همسر آپوامی پیر به جستجوی او رفت و او را در خانه میسیا ، مست یافت. تمام روستا برای تماشا و تشویق جمع شده بودند ، هرچند که از نیمه شب گذشته بود. همه ی زنان میسیا را نفرین کردند و آقایان با علاقه ی وافر او را تماشا کردند. میسیا کمترین نگرانی رااز خود نشان نداد. او دهان بسیار زیادی از آنها را بست و در شب ناپدید شد.

They said that she was a witch. But by now I was old enough to know that she was no witch. She was human and soon enough I knew what she was. I began to understand what those trips into the woods meant. I knew the meaning of those violent arguments. I knew why some women hated her and cursed her. I began to understand why women like my mother wanted to protect their daughters from her influence and their sons from her clever tricks.

آنها گفتند که او یک جادوگر است. اما در حال حاضر من به اندازه کافی بزرگ شدم که بدانم او جادوگر نیست. او انسان بود و زود فهمیدم که او چیست. من شروع کردم به درک اینکه منظور از آن سفرها به جنگل چیست. معنای آن استدلالهای خشن را دانستم. من می دانستم که چرا برخی از خانم ها از او متنفر بودند و او را نفرین می کردند. من فهمیدم که چرا زنانی مانند مادرم می خواستند دختران خود را از نفوذ او و پسرانشان در برابر ترفندهای هوشمندانه او محافظت کنند.

But Missiya herself was one of the world’s lucky ones. She didn’t care what anyone said. She didn’t care what happened to anyone. She cared only about one person in the whole world and that was herself. Perhaps, in a way, that did make her a witch. At least she was not quite human.

اما خود میسیا یکی از خوش شانس ترینها در جهان بود. او اهمیتی نمی داد که چه کسی در موردش چه می گوید. او اهمیتی نمی داد که برای هر کسی چه اتفاقی افتاده است. او در کل دنیا فقط به یک نفر اهمیت می داد و آن خودش بود. شاید به نوعی ، این مسئله او را جادوگر کند. حداقل او کاملاً انسانی نبود.

That thoughtless confidence of hers couldn’t last, however. Almost ten years later, she came to live in a dark little hut that stood just beyond the end of our garden. By then she had begun to lose the freshness of her young beauty and her carefree ways. At twenty-five she was an adult woman, a good-looking woman, and an inviting one. She lived alone because her parents had died, but nothing else had changed with her. The village still hated her and loved her. The men still came to her by night. During the day she worked, making baskets. Day or night, she appeared not to care how the next meal came to her, what happened to her, or what she would do when she grew old.

هر چند، آن اعتماد به نفس بدون فکر او نمی توانست دوام داشته باشد. تقریبا ده سال بعد ، او آمد تا در یک کلبه ی کوچکِ تاریک که دقیقاً فراتر از انتهای باغ ما قرارداشت ، زندگی کند. در آن زمان او شروع به از دست دادن طراوت و زیبایی جوانی کرده بود. در بیست و پنج سالگی او یک زن بالغ ، یک زن خوش ذوق بود. او به تنهایی زندگی می کرد زیرا پدر و مادرش فوت کرده بودند ، اما هیچ چیز دیگری با او تغییر نکرده بود. دهکده هنوز از او هم متنفر بود و هم عاشقش بود. مردان هنوز شب پیش او می آمدند. در طول روز کار می کرد ، سبد درست می کرد. روز یا شب ، به نظر می رسید که او اهمیت نمی دهد که وعده غذایی بعدیش چیست ، چه اتفاقی برای او خواهد افتاد ، یا وقتی پیر می شود چه خواهد کرد.

When I met her for the first time after many years away, I was shy. She smiled at me as I walked past her little house.

وقتی بعد از سالها دوری برای اولین بار با او ملاقات کردم ، خجالتی بودم. او در حالیکه از کنار خانه کوچکش می گذشتم لبخندی به من زد.

‘Well, well, how you’ve grown!’ she said with her usual bold smile.

او با لبخند جسورانه ی معمول خود گفت:خوبِ ، خوبِ ، چقدر بزرگ شده ای!

I said something in reply and hurried away. In the rapid look I gave her, I saw the heaviness of her body, and wondered if she was getting fat. There was something about her that seemed different. I looked back and saw her watching me. She had a look of catlike happiness on her face that day.

من در جواب چیزی گفتم و عجله کردم. با نگاهی سریع که به او کردم ، سنگینی بدن او را دیدم و از اینکه چاق است ، شگفت زده شدم. چیزی در مورد او وجود داشت که متفاوت به نظر می رسید. به عقب نگاه کردم و دیدم که او مرا تماشا می کند. او آن روز نگاه خوشبختی دوست داشتنی بر روی چهره داشت.

‘Has she met some man and married him?’ I wondered as I walked towards my parents’ home. But soon enough I knew she was not married. The village now felt sorry for her - she was a woman growing old before her time. The men did not come to her for their pleasures as much as before. The village was moving into the modern world - just two miles away there was now a cinema, and after the late-night showing there were women available there too. So Missiya was finding it hard to earn enough money even for food. The village talked and laughed unkindly about her: how poor she was, how little she had. Her clothes were unwashed, her habits dirty.

آیا او با مردی آشنا شده و با او ازدواج کرده است؟وقتی به سمت خانه والدینم قدم می زدم از خود می پرسیدم. اما خیلی زود فهمیدم که او ازدواج نکرده بود.روستا حالا برای او احساس افسوس داشت - او زنی بود که پیش از زمان موعود پیر شد. مردان به اندازه گذشته به خاطر لذتهای خود پیش او نمی آمدند. این دهکده در حال تغییر به دنیای مدرن بود -حال فقط دو مایل دورتر یک سینما وجود داشت ، و بعد از نمایش اواخر شب زنان دیگری نیز در آنجا حضور داشتند. بنابراین میسیا بدست آوردن پول کافی حتی برای غذا را سخت یافت. دهکده در مورد او نامهربانانه صحبت می کرد و می خندید: چقدر فقیر بود ، چقدر کمبود داشت. لباس هایش شسته نشده بود ، عادت هایش کثیف بود.

It seemed that the world’s oldest profession did not pay very well.

به نظر می رسید که قدیمی ترین حرفه ی دنیا خیلی خوب پرداخت نمی کند.

The morning it happened started like any other. The sun shone and the raindrops danced on the wet grass. I walked down to the edge of the garden, reliving the pleasures of my childhood. These trips back to the village filled me with confused thoughts - a wish for past days, past magic, when the world and I were young…

صبح که این اتفاق افتاد مانند هر روز دیگر شروع شد. آفتاب می درخشید و قطرات باران روی چمن خیس
می رقصیدند. من به لبه ی باغ پایین رفتم و لذت های کودکی ام را تسکین دادم. این سفر برگشت به دهکده مرا با افکار گیج کننده پر کرد - آرزوی روزهای گذشته ، جادوی گذشته ، وقتی دنیا و من جوان بودیم …

The old tree where I had sat in the shade, and cried desperate tears over some young sadness or other, was still there. So was the dead tree trunk where my friends and I had sat on so many golden evenings and watched the sun go down. The voices from the past whispered in my ear, some long gone from my life…

درخت قدیمی که من در سایه ی آن نشسته بودم ، و اشکهای ناامیدانه بخاطر برخی ناراحتی های جوانی و یا چیز دیگر می ریختم، هنوز آنجا بود . همینطور تنه درخت مرده که من و دوستانم بسیاری از عصرهای طلایی بر روی آن می نشستیم و شاهد غروب خورشید بودیم، آنجا بود. صداهایی از گذشته در گوش من زمزمه می کردند ، مدتی از زندگی من گذشته بود …

The cool air was still so well-known and dear to me. And the morning sun gave a silver touch to the rice field spread out at my feet.

هوای خنک هنوز برای من بسیار شناخته شده و عزیز بود. و آفتاب صبح لکه نقره ای به مزرعه برنج که در پاهای من پخش شده بود، داد.

I stopped with a start when I saw the two policemen. They looked towards our house and then looked away. I took a step backwards and watched them. They spoke to each other and entered the large shed in which the hay was stored.

ابتدا من وقتی پلیس را دیدم متوقف شدم. آنها به سمت خانه ما نگاه كردند و سپس به دور نگاه كردند. یک قدم به عقب برداشتم و آنها را تماشا کردم. آنها با هم صحبت كردند و وارد انبار بزرگی شدند جایی كه یونجه در آن ذخیره شده بود.

It was early morning. There was no one else around.

صبح زود بود. شخص دیگری در اطراف نبود.

And quietly the village began to wake up. First, the old businessman, the Mudalali, clearing his throat and walking to the corner to get his morning newspaper. He was followed by the young man who worked in the tea shop. Then the women appeared, wanting to know what was happening. Suddenly there was a crowd, and excitement in the air. And then the policemen brought out the terrible bundle from inside the building. I shut my eyes and turned away.

و آهسته روستا شروع به بیدار شدن کرد. اول ، تاجر قدیمی ، مودآل اَلی ، گلو را صاف می کند و به گوشه ای می رود تا روزنامه صبح خود را بدست آورد. بدنبال او جوانی که در چایخانه کار می کرد و سپس زنان ظاهر شدند و خواستند بدانند چه اتفاقی افتاده است. ناگهان صداهای هیجان زده از جمعیت در هوا به وجود آمد. و پس از آن پلیس ها صندوقچه ی وحشتناکی را از داخل ساختمان بیرون آوردند. چشمانم را بستم و برگشتم.

It was such a tiny bundle, a helpless little thing, killed by its own mother and hidden in the hay. It had no father who would accept it as his child. So it had to die. A fatherless baby in that little village was a terrible thing, and women like its mother were cursed, perhaps even killed.

این یک بسته کوچک ، یک چیز کوچک درمانده بود که توسط مادر خودش کشته و در یونجه پنهان شده بود. پدري نبود كه آن را به عنوان فرزند خود بپذيرد. بنابراین او می بایست بمیرد. یک نوزاد بی پدر در آن روستای کوچک یک چیز وحشتناک بود و زنانی مانند مادرش لعن شده بودند، حتی ممکن است کشته شوند.

In that lovely little village, with its sunny green fields and blue hills, there was no room for that child.

در آن روستای کوچک دوست داشتنی ، با مزارع سبز آفتابی و تپه های آبی ، جایی برای آن کودک وجود نداشت.

And then they brought out the mother. She didn’t hide her head guiltily, as they wanted her to. She still held her head high, and looked straight at all of us. I hid behind a tree and watched her - I still couldn’t take my eyes off her. She looked at the silent crowd and then she noticed me. She smiled at me, bold and direct, as always. I shut my eyes. She didn’t care that I gave her no answering smile. She turned to the crowd with the same bold smile, and spat an enormous mouthful of betel juice towards them.

و بعد مادر را بیرون آوردند. همانطور که می خواستند، او سر خود را مثل گناهکاران پنهان نکرد. او هنوز سرش را بالا نگه داشته بود و مستقیم به همه ما نگاه می کرد. من پشت یک درخت پنهان شدم و او را تماشا کردم - هنوز نمی توانستم چشمانم را از او بگیرم. نگاهی به جمعیت ساکت انداخت و بعد متوجه من شد. او مثل همیشه مستقیم به من لبخند زد. چشمانم را بستم او اهمیتی نمی داد که من لبخندش را جواب ندهم. او با همان لبخند جسورانه به طرف مردم رو کرد و با پا به سطل آب لگد زد.

And then she went away with the policemen

و سپس او با پلیس رفت.

6 پسندیده

خواهش می کنم امکان داره حالت دانشنامه کنید تا قابل ویرایش باشه

2 پسندیده

کودکی دوران معصومیت است، زمانی که زندگی ساده و فاقد پیچیدگی ست. کودکان در حالی تماشای آمد و رفت های بزرگسالان هستند، اغلب شاهد چیزهایی هستند که درک نمی کنند تا سالها بعد، آن زمان که خود بزرگسال هستند و راه و رسم های دنیا را می شناسند.

و گاهی راه و رسمهای دنیا نسبتا غم انگیز است…

او بعد از آن صبح که کاملا ناگهانی رفت، برنگشت…

چه اتفاقی برای او افتاد.

حتی اخیرا مردی کهنسال در دهکده نام او، میسیا، را با غمی در صدایش، به زبان آورد.

و دهکده هرگز کسی کاملاً شبیه به او را نشناخت. آنها او را بیشتر نه بخاطر چهره ی زیبا بلکه جسارتش بیاد دارند. هر چند او خوش چهره بود. اما در آن روزها هیچ راهی وجود نداشت که یک دختر خوش سیما بتواند از زندگی روستایی فرار کند و آینده ی هیجان انگیز برای خودش رقم بزند…

او سرگرم کننده بود بهتر است بگوئید او سرشار از شعف بود
چون یکی از معانی fun کلمه delight هست به معنی سرور و شعف

زنان به اوحسادت می ورزیدند و نسبت به طرز نگاه مردان به اندام دوست داشتنی اش احساس حسادت داشتند.

که وقت خود را صرف آشنایی با پسران ، قدم زدن در مزارع ، صحبت کردن از عشق و ایجاد برنامه های دقیق برای آینده کند. خانه میسیا معمولاً پر از مردان بود ، و والدینش به خاطر آزادی و شیوه ی راحت او با مردهای جوان - و افراد مسن تر- کسانی که در آن خانه کوچک جمع می شدند، اهمیت نمی دادند. پس جای تعجب نیست که آن زمان، قبل از شانزده سالگی ، مردم از قبل درباره او صحبت می کردند!

به عنوان یک کودک نمی توانستم چشم از او بردارم. از نگاه من او دو چشم بسیار درشت داشت. لب های متبسمش حجیم و قرمز از آب میوه گندم بود. او دائما به طرز نگاه من به خود می خندید، چشمان کشیده. زیر نفسها و لبخندهای آرامش، عادت داشت که چیزی را زمزمه کند که می دانستم برای گوشهای کودکانه من معنایی ندارد. اما هیچ آسیبی از جانب او برای من نبود…

4 پسندیده

بانو @mitra9
با اجازه تون کمی متن رو تغییر دادم فقط دو پاراگراف
همانطور که عرض کردم در حال اسباب کشی هستم. تایم هایی که وقتم آزاد شد حتما بقیه متن تون رو می خونم.

2 پسندیده

جز اینکه بگم مایه شرمندگی و خجالتم حرف دیگه ای نمیتونم بگم واقعابه دردسر افتادیند به بزرگواری خودتون ببخشید :pray::pray::pray::pray::pray::pray::pray::pray::pray::tulip::hibiscus::sunflower::tulip::hibiscus::sunflower::tulip::hibiscus::sunflower::tulip::hibiscus::sunflower::blossom::blossom::blossom::hibiscus::hibiscus::sunflower::bouquet::cherry_blossom::white_flower::rosette::rose::hibiscus::sunflower::blossom::tulip:
اختیار داریند کل ترجمه ام سرتاپا ایراد محبت شمارو نسبت بهم میرسونه منت سربنده بذاریند واصلاحش کنید بزرگوارید بانو واقعا خجالت زده شده ام بخصوص توی همچین شرایطی که درحال نقل مکان هستید مزاحمتون شدم :see_no_evil::see_no_evil::see_no_evil::see_no_evil::see_no_evil::see_no_evil::see_no_evil::see_no_evil::see_no_evil::cherry_blossom::bouquet::cherry_blossom::bouquet::tulip::blossom::sunflower::hibiscus::hibiscus::rose::rosette::white_flower::heart::heartpulse::heart::heartpulse::heart::heartpulse::heart::heartpulse::tulip::blossom::sunflower::hibiscus::rose::rosette::revolving_hearts::revolving_hearts::revolving_hearts::revolving_hearts::heart_eyes::heart_eyes::heart_eyes::heart_eyes::heart_eyes::heart_eyes::heart_eyes::heart_eyes::heart_eyes::heart_eyes::heart_eyes::heart_eyes::kissing_heart::kissing_heart::kissing_heart::kissing_heart::kissing_heart::kissing_heart::kissing_heart::kissing_heart::kissing_heart:

1 پسندیده

ببخشید عزیزدلم چطوری دانشنامه اش کنم من این رو نمیدونم :thinking::thinking::thinking::thinking::thinking::thinking::thinking::tulip::sunflower::hibiscus::rose::rose::rosette::rose::hibiscus:تروخدا ببخشید نازنیینم :pray::pray::pray::pray::pray::pray::pray::tulip::blossom::sunflower::hibiscus::rose::rosette::kissing_heart::heart_eyes::kissing_heart::heart_eyes:

1 پسندیده

نه عزیزم چه صحبتی هست من بیشتر احساس خجالت و شرمندگی دارم امیدوارم بیشتر شرمنده نشم و بتونم در کار ارزشمند تون حداقل سهمی داشته باشم
نیاز به دانش نامه نیست در پست خودم اصلاحیه رو ادامه می دهم البته در صورت نیاز تا الان که خوب بودید بانوی مهربان :rose:

1 پسندیده

سلام خانم صبح عیدانه تون بخیروشادی نازنیین بانو :hibiscus::rose::hibiscus::rose::tulip::sunflower:دشمنتون شرمنده نفرمایند عزیزدلم من رو خجالت زده نکنید :see_no_evil::see_no_evil::see_no_evil:تمام زحمتش برروی دوش شما افتاده عزیزدلم ومنت سرمن گذاشتیند و قبول زحمت کردیند :kissing_heart::kissing_heart::kissing_heart::kissing_heart::heart_eyes::heart_eyes::heart_eyes::heart_eyes::heart_eyes::sunflower::hibiscus::rose::rose::hibiscus::hibiscus::sunflower::blossom::blossom::hibiscus::sunflower::rose::rose:وتمامش به نام خودتان نازنیینم :bouquet::sunflower::hibiscus::rose::rosette::rosette::rose::hibiscus::sunflower::sunflower::blossom::blossom::blossom::sunflower::blossom::tulip::tulip::tulip:میبوسمتون :kissing_heart::kissing_heart::kissing_heart::kissing_heart::sunflower::hibiscus::rose::rose::rose::hibiscus::sunflower:

2 پسندیده

سلام عزیز، عید شما هم مبارک باشه

نه عزیزم زحمتی نیست، امیدوارم وقتم بیشتر آزاد بشه تا بهتر و زودتر کار ارزشمند تون ارائه بشه

1 پسندیده

ممنون خانم :hibiscus::rose::rose::rose:ترو خدا خودتون رو اذیت نکنید سرفرصت هرموقع وقتش رو داشتیند زحمتش رو بکشیند بازهم هزاران هزار بار تشکر و قدردانی :pray::pray::pray::pray::pray::pray::bouquet::sunflower::hibiscus::rose::rose: باهزاران سبد گلهای اطلسی و رازقی تقدیم حضور نازنیینتون :bouquet::bouquet::bouquet::bouquet::bouquet::sunflower::hibiscus::rose::rose::hibiscus::hibiscus::hibiscus::hibiscus::rose::rose::sunflower::sunflower::sunflower::tulip::tulip::tulip::heart::heart::heart:

2 پسندیده

سلام خانم نیکنام عزیز و دوست داشتنی خودم :tulip::tulip::tulip:وقتتون بخیروشادی خانم :rose::rose::rose::rose::sunflower::sunflower::sunflower::hibiscus::hibiscus::hibiscus:اول تشکر کنم بابت تصحیح ترجمه که شرمندگیش برای من موند :see_no_evil::see_no_evil::see_no_evil::see_no_evil::rose::rose::rose::rose::rose:وبعد خیلی خیلی شرمنده عزیزجانم میخواستم سوال کنم که بقیه ی ترجمه رو نگاه کردیند بزرگوار؟؟؟:thinking::thinking::thinking::rose::rose::rose::rose::rose::rose::rose::bouquet::bouquet::bouquet::bouquet::bouquet::tulip::tulip::tulip::tulip::sunflower::sunflower::sunflower::hibiscus::hibiscus::hibiscus:

2 پسندیده

سلام خانمی؛ ببخشید شرمنده یه عالمه؛ این چند روز به شدت درگیر بودم، از فردا شرایطم بهتر میشه
انشالله بقیه ترجمه رو نگاه می کنم.
ولی مطمئنم کارتون خوبه چون تا الان فوق العاده بوده، حقیقت رو بگم خیلی تبلیغ منفی از خودتون می کردید قبلا، سطح خوبی در زبان دارید بیشتر از این استعدادهاتون تبلیغ کنید.
مسیر ترجمه خیلی بهتون کمک می کنه تا خودآموز ساختار جملات رو یاد بگیرید.
موفق باشید و تندرست :rose:

1 پسندیده

سلام عزیزدلم صبحتون بخیروشادی :rose::rose::rose::hibiscus::hibiscus::hibiscus::sunflower::sunflower::sunflower::tulip::tulip:دشمنتون شرمنده باشه نازنیین بانو :rose::tulip::blossom::sunflower::hibiscus::hibiscus::sunflower::blossom::tulip::rose::rosette::cherry_blossom::bouquet:من شرمنده تون هستم که براتون زحمت و دردسر ایجاد کردم خانم گل باید به بزرگواری خودتون منو ببخشید :rose::rosette::white_flower::white_flower::cherry_blossom::bouquet::tulip::blossom::sunflower::sunflower::hibiscus:والا تااین حد ها هم نیستم که شمابامحبت و لطفتون نسبت بهم میفرمایند :see_no_evil::see_no_evil::see_no_evil::see_no_evil::see_no_evil::see_no_evil::face_with_thermometer::face_with_thermometer::face_with_thermometer::face_with_thermometer::face_with_thermometer::face_with_thermometer:از راهنماییهاتون۱دنیاتشکر و سپاس فراوان و هزاران سبد گلهای اطلسی و رازقی تقدیم حضور نازنیینتون :bouquet::bouquet::bouquet::bouquet::bouquet::bouquet::rose::rose::rose::rose::rose::rose::rose::tulip::tulip::tulip::tulip::tulip::tulip::tulip::tulip::bouquet::bouquet::bouquet::bouquet::rose::rose::rose::rose::rose:سلامتی و بهروزی ودر اوج ماندنتان را آرزومندم :rose::rose::rose::rose::rose::rose:عزیزم هستیند بانو :rose::rose::rose::tulip::tulip::tulip::sunflower::sunflower::sunflower::hibiscus::hibiscus::hibiscus::bouquet::bouquet::bouquet::tulip::tulip::tulip::tulip::heartpulse::heartpulse::heart::heart::heart::heart::revolving_hearts::revolving_hearts::revolving_hearts::revolving_hearts::revolving_hearts::revolving_hearts:

2 پسندیده

سلام
چقد شکلک؟؟!!
من شاید سالی یه بار از یه دونه شکلک استفاده کنم

1 پسندیده